شهید محمد مومنی، در هفدهمین روز از تیرماه 1319 در روستای نمک کور از توابع شهرستان اراک دیده به جهان گشود و پس از سالها تلاش در سنگر کار و تولید در پنجم مردادماه 1365 در بمباران هوایی شهرستان اراک در کارخانه آلومینیوم به شهادت رسید.
زندگی شهید از زبان همسرش:
محمد مومنی با افراد برخوردی دوستانه و متواضعانه داشت. هیچگاه نماز اول وقت را ترک نمیکرد و به افراد خانواده هم توصیه مینمود. قرآن و دعاهای ائمه معصوم(علیهم السلام) را همیشه میخواند و تنها ذکر او راضیام به رضای خدا بود. خوفِ از خدا و آه یتیم داشت. در روابط اجتماعی به صله ارحام و دفاع از مظلوم عنایت خاصی داشت. احترام ویژهای برای پدر و مادر خویش قائل بود و معتقد بود احترام و مراقبت از پدر و مادر انسان را عاقبت به خیر میکند. با افراد خانواده رفتاری خوب داشت و علیرغم خستگی کاری و مشغله فراوان هیچوقت خستگی بیرون را به محیط خانه نمیبرد. شهید بزرگوار آرزو داشت که مرگش در بستر نباشد و سرانجام به آرزوی خود رسید و در سنگر کار و تلاش مظلومانه اما سرافراز به درجه رفیع شهادت رسید.
روز پنجِ مرداد، محمد صبح کار رفت. دو روز صبح کار، دو روز شب کار و دو روز بعد از ظهر کار بود. روز قبلش رفته بود تهران، مرخصی گرفته بود برای مجلس ختم یکی از فامیلها که پسرش شهید شده بود. آن روز من پسرم را که اول راهنمایی بود، بردم خانه عمویش تا دختر عمویش با او ریاضی کار کند. وقتی رسیدیم خانه عمویش، گفتند: کارخونه آلومینیوم را زدن. تا عصر به من نگفتند که محمد شهید شده است. گفتند: رفته امدادگری، کمک میکنه، مجروح میبره بخش سوانح. غروب فامیلها رفته بودند بهشتزهرا، دیده بودند که محمد به شهادت رسیده است.
موقع شهادتش دخترمان 8 سالش و داود - پسرمان - 12 سالش بود.
بعد از شهادت محمد زندگی سخت شد. او و همکارانش جبهه نرفته بودند که وصیتنامه بنویسند و احتمال شهید شدنشان را به دوستی یا فامیلی خبر بدهند. آنها صبح رفتند سر کار و عصر هم جنازههایشان را آوردند.
سه، چهار سال جلوتر، دو - سه بار اسمش را نوشت برای جبهه، اما درمانگاه موافقت نکرد، میگفتند: باید یکی را بیاری جا خودت. دکتر عربشاهی - خدا بیامرز - با او موافقت نکرد که برود جبهه. پدر مادرش را قبل از شهادتش از دست داد. توی خانه اخلاقش بسیار خوب بود. دوست داشت هر چی در میآورد همان روز خرج زن و بچههایش کند. زیاد به سفر و تفریح میرفت؛ از مشهد گرفته تا شهرهای تفریحی. میگفت: دوست دارم زن و بچم ازم راضی باشن. زیاد به مسافرت میرفتیم، زیاد. چند سال مادرش بیمارستان تهران گاهی، تا 2 ماه، 3 ماه میخوابید، اینقدر به او میرسید که نگو. اگر از روی عصبانیت حرفی میزد، زود هم خاموش میشد. اول انقلاب توی راهپیماییها زیاد میرفت. وقتی شهید میآوردند، برای تشییع پیکر شهیدان خودش که میرفت ما را هم میبرد. تا بهشتزهرا دنبال جنازهها میرفت. به نماز جمعه میرفت و برادرش را هم میبرد. هر وقت پیش میآمد به قوم و خویشانمان میگفت: بیایید برویم تشییع شهدا. ...قرآن خواندن محمد توی فامیل یک بود. خیلی از سورهها را از بَر میخواند. در بین هر نمازش، شده بود 4 تا خط، قرآن میخواند، میگفت: مردههامون چشم به راهند، پدر و مادرمون چشم به راهند. به حجاب اهمیت میداد.