چشمان زیبای نافذش هنوز در خاطرم هست با همان لبخند همیشگی که بر لبانش میدرخشید و از صورت زیبایش جدا نشدنی بود. به نظرم زیباترین کودک دنیا بود. زیبا و با هوش و دوستداشتنی. در تابستان به دنیا آمد چیز زیادی تا پاییز نمانده بود. سی و یکمین روز از مردادماه سال 1354 بود که از دریچه چشمان زیبایش دنیا را تماشا کرد و در خانواده ما چشم گشود. به خاطر ارادتی که به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) داشتیم نامش را مهدی گذاشتیم. تهران برایم حال و هوای دیگری گرفته بود و پاییز آن سال رنگ و بوی بهار داشت چرا که گل بهاری زندگیام شکفته بود و من از عطر آن سرمست بودم. فرزندی که در دامنم رشد میکرد و قد میکشید. کمکم زبان باز میکرد و سخن میگفت و جانی تازه در بدنم میریخت. روزهای زیبای کودکانهاش در خاطرم مانده با همان سرخوشی و خندههای همیشگی که صدایش هنوز هم در خانه میپیچد و من مطمئنم که زمین و دیوارهای خانه هم آنها را به خاطر دارند. تمام امید زندگیام شده بود و برایش هزار و یک آرزو در سینه داشتم و امیدوار بودم تا درس بخواند. رشد کند و یاور روزهای زندگیمان شود. کمکم رشد کرد و قدمهای کوچکش را برداشت و به سمت اولین اجتماع زندگیاش گام برداشت. به سمت و سوی مدرسه رفت و تحصیلاتش را آغاز کرد. مطمئن بودم آنقدر باهوش است که میتواند درسش را به خوبی ادامه دهد. و به درجات بالاتری برسد برایش آرزو داشتم که روزی جوان رعنایی شود و در راه آزادگی و پیشرفت ایران قدم بردارد. پرستوهایی که راه آسمان برایشان باز است و فرصت پرواز را پیدا میکنند بال و پر گشودهاند چرا که خداوند آنها را لایق پر گرفتن میداند و مهدی مومنی نسب همان کودک دوستداشتنی و زیبایی است که برای رسیدن به درجه بالای انسانیت بال و پر گشوده بود. او در تاریخ 13/11/1365 در شهر تفرش درست زمانی که یازده سال بیشتر نداشت و تازه معنی زندگی و درس و ... را متوجه شده بود، در بمباران هوایی به شهادت رسید.