بسم الله الرحمن الرحیم
( أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ).[1] اطاعت کنید خدا و رسول خدا و کسانی که از جانب رسول(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) هستند، از جمله دوازده امام(علیهم السلام) و در زمان ما اولاد رسولالله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) یعنی امام(قدس سره) امت. السلام علیک یا اباعبدالله ...
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و درود و طول عمر بر امام(قدس سره) امت، با آرزوی پیروزی لشکریان حسین(علیه السلام) زمان بر یزیدیان زمان یعنی ابرقدرتها و صدام و شفای هر چه سریعتر مجروحین و معلولین و آزادی اسرای اسلام و صبر و اجر برای خانواده شهدا. ای عزیزان، بنده در زمان طاغوت از آینده خبر نداشتم و فکر میکردم که عمرم به همین بدی خواهد گذشت؛ ولی بعد از چندی که انقلاب شروع شد و امام(قدس سره) امت تشریف آورد و زمان گذشت، خدا را شکر کردم. چه زمان خوبی است که قسمت خیلی از پدران ما نشد. عزیزان، حجت برای ما تمام شده و دیگر جای هیچگونه شکی باقی نماند و چون در این انقلاب، خونهای بسیاری از این امت بر زمین شهیدپرور ایران ریخته شده است و این انقلاب از انقلاب خونبار امام حسین(علیه السلام) سرچشمه گرفته است؛ پس این انقلاب را باید با جان و مال خود یاری کنیم؛ چرا که خدا فرموده است: حق پیروز است و چون انقلاب ما حق است، ما پیروز هستیم. ای پدر و مادر عزیزم، مرا دعا کنید که خداوند از گناهانم بگذرد و بدانید که مالی که خدا به شما داده بود به او باز گرداندید. پدر و مادر مهربانم، امیدوارم که بتوانم با ایثار خونم از زحمات و پاک بودن نان شما عزیزان که برایم زحمتها کشیدهاید، قدردانی کرده باشم و امیدوارم که به این شهادتم افتخار کنید؛ زیرا همه میمیرند و مرگ برای همه است، فرقی نمیکند، جوان و پیر نمیشناسد؛ پس چه مرگی بالاتر از این شهادت در راه خدا است و مادرم، هر وقت خواستی گریه کنی، اول بگو: السلام علی الحسین(علیه السلام) و برای امام حسین(علیه السلام) گریه کن و شهدا را هم دعا کن و مرا هم دعا کن و تو ای برادرم، تو نیز همینطور که علاقه داری راه امام حسین(علیه السلام) را برو و مبادا وسوسههای نفس تو را گول بزند و خدای ناکرده فراموش کنی که در چه زمانی هستی. فرزندان شهدا، شما گلهایی هستید که انشاءالله ثمره این انقلاب برای شماست؛ پس راه شهدا را ادامه بدهید و از تمام فامیل و دوستان و آشنایان میخواهم که به هیچوجه سستی در دل راه ندهید و مواظب اعمالتان باشید که سرنوشت ما را در دنیا، اعمال ما مشخص میکند و مبادا عملی انجام دهید که از خط امام(قدس سره) دور باشد که نمیتوانیم جواب دهیم، مخصوصاً از گناهان کبیره کنارهگیری کنید، مثل غیبتها و تهمتها و... در پایان از تمام کسانی که به گردن اینجانب حق دارند، حلالیت میطلبم و خواستار آنم که از خداوند بخواهند که گناهان مرا بیامرزد؛ زیرا اگر 40 مومن برای کسی دعا کنند، خداوند به آبروی آن مومنان او را میآمرزد.
نامه شهید:
پدر و مادر بزرگوارم، از شما حلالیت میطلبم. هیچوقت دلم نمیخواست بی رضایت شما کاری را انجام دهم؛ اما جنگ تحمیلی آنچنان شوق جبهه رفتن را در من زنده کرده بود که دیگر نمیتوانستم آرام بنشینم؛ لذا در حالی که سال سوم دانشگاه را میگذراندم، وظیفه خود دانستم تا در کنار سلاح دانش، سلاح جنگی را نیز به دست گیرم؛ بنابراین بلافاصله با ثبتنام در بسیج در تاریخ 18/3/1360 به همراه دیگر دوستان به جبهه آمده و در ارتفاعات منطقه پاوه در استان کرمانشاه مستقر شدیم. خوشحالم بعد از این که فهمیدید عازم جبهه هستم، رضایت دادید و ممنونم از این که بنا بر خواسته خودم به بدرقه من نیامدید. راستش میدانستم اکثر بسیجیانی که از روستاها عازم جبهه شدهاند، ممکن است کسی به بدرقهشان نیاید و ممکن بود با آمدن شما آنها احساس دلتنگی کنند. از شما میخواهم به ارزشهای انقلاب وفادار باشید و به مسائل و مشکلات مردم بیشتر رسیدگی کنید. هم اینک پنجم تیرماه 1360 هجری شمسی است. به بچههای گروه اراک خبر دادهاند که به شهر نودشه بیایند و ما الآن در مسجد این شهر اسکان نمودهایم.
1. سوره نساء، 59.
شهید سید محسن مهاجرانی در ششم تیرماه سال 1337 در شهر اراک متولد شد. مادرش میگوید:
در کودکی بسیار مهربان و شیرینزبان بود و چون از نظر جثه بسیار ضعیف بود، زیاد بیمار میشد و شبهای زیادی را بالای سرش از او پرستاری میکردم و شاید به همین دلیل محبت او نسبت به دیگر فرزندانم، بیشتر در عمق جانم ریشه دوانده بود و من به او بسیار وابسته بودم.
برادر بزرگش هم از تو برایمان چنین تعریف کرد:
دیروز صفای خانه ما برگرفته از صبر مادرم بود و آواز دلنشین پدر و امروز صفای خانه ما، صفای اخلاص و ایثار محسن است. محسن فردی بسیار مومن و معتقد و متعهد بود، چرا که خانواده ما، یک خانواده مذهبی است. هنوز آهنگ نماز پدربزرگ گوشمان را نوازش میدهد. ما هر دو به مدرسه راهنمایی خیام میرفتیم. برای این که یاد بگیریم روی پای خود بایستیم، تابستانها برای خود کاری دست و پای میکردیم. در دوره دبیرستان فقط دو سال پیش هم بودیم، بعد من به اصفهان رفتم و او در دبیرستان مشغول تحصیل بود و طبیعتاً ارتباطمان کمتر شد؛ اما وقتی به اصفهان نزد من آمد در خوابگاه با مسائل اجتماعی و سیاسی، بیشتر آشنا شد. او در سال 1356 در رشته فیزیک مدرسه عالی علوم اراک پذیرفته شد. چقدر هم از این موضوع خوشحال بود. برای این که تعهد داده بود که بعد از پایان تحصیلات به عنوان دبیر فیزیک در آموزش و پرورش مشغول به کار شود و اشتیاق خود را به تعلیم و تربیت کامل کند. هر چند این توفیق را نیافت؛ ولی با شهادتش درس ایثار و فداکاری را به بهترین شیوه به همگان یاد داد. محسن جان، پدرت، آقانور حتی بعد از شنیدن خبر شهادت تو همچنان محکم و پر غرور از تو اینگونه سخن میگفت: محسن وقتی به دانشگاه رفت، دیگر خودش همه مسائل را با گوشت و پوست خود درک میکرد، چرا که هم، سنگینی باتون حکومتنظامی و هم فشار سر نیزه را احساس کرده بود. او در زمره دانشجویانی بود که صبور و متین و با اخلاص راه حق را پیمودند تا انقلاب پیروز شد. بعد از آن هم در مسجد محله نگهبانی میداد و بعضی شبها به خانه نمیآمد. تا آرامش در خانه اهالی محله جای نمیگرفت او هم آرام نبود. وقتی دانشگاهها تعطیل شدند، او به مسجدسلیمان رفت و به جهاد سازندگی پیوست تا بتواند بهتر جهت کمک به مستضعفین گام بردارد.
پس از مدتی به کردستان اعزام شد. آری، محسن جان، آن شبها را خوب به خاطر دارم. تا سه شب بعد ما همچنان در آمادهباش بودیم. خبر تأثرآور حادثه هفتم تیرماه و شهادت دکتر بهشتی و 72 یار انقلاب، ما را بسیار غمگین ساخت؛ اما از سوی دیگر عزممان را جزم کرد تا با ارادهای پولادین و گامهای محکمتر جهت شناسایی و فتح قله شمشیر اقدام کنیم. ساعت 3 بعدازظهر به همراه 9 نفر دیگر از برادران رزمنده از جمله شما به طرف مقر به راه افتادیم. آتش خمپارههای عراقی منطقه را در برگرفته بود. شبهنگام به مقر رسیدیم. بعد از استراحت، شب بعد خود را برای حمله آماده کردیم. آن شب با این که آخرین شب ماه شعبان بود؛ اما انگار شب عاشورا بود. هر یک از برادران مشغول به کاری بودند. یکی وصیتنامه مینوشت. دیگری دعا میخواند و تو داشتی بر روی تمام وسایلت کلمه هجرت را مینوشتی و میگفتی: یادتان نرود اگر وسایلی پیدا کردید که روی آن هجرت نوشته شده بود، مال بنده میباشد. آن شب نماز را به جماعت خواندیم و عجب جماعت باشکوهی، بعد از صرف شام نوبت وداع بود. شاید خیال میکردیم آخرین دیدار است و البته چندان بیراه نبود به راستی دیدار من و تو آخرین دیدار بود. چه آن که آن روز دوازدهم تیرماه 1360 ساعاتی پس از پیروزی و تصرف ارتفاعات و قله شمشیر در جبهه نوسود در حال گشتن به دنبال رفقا، شنیدم که تو هم به خیل شهدا پیوستهای. باورم نشد تا پیکر غرق به خونت را با چشمان خود دیدم. وقتی گونهات را بوسیدم، احساس کردم تا به حال گلی بدین زیبایی را نبوییدهام. پیکر مطهر شهید در گلزار شهدای اراک به خاک سپرده شد.