بسم رب الشهدا و الصدیقین
با سلام و درود بر شهیدان از هابیل تا حسین(علیه السلام) و از حسین(علیه السلام) تا کربلا و عاشورای ایران و سلام درود بر امام(قدس سره) امت این قلب تپنده مستضعفین جهان. هدفم از آمدن به جبهه دفاع از اسلام است این اسلام است که مرا به جبهه وادار کرده است زیرا این نوید جانبخش قرآن است که یجاهدون فی سبیلالله و فی سبیل الطاغوت، امروز که دست جنایتکار آمریکا از آستین صدام بیرون آمده و بر کشور عزیز ما حمله کرده است تا به خیال خام خودشان بتوانند انقلاب ما را سرکوب کنند ولی غافل که امت حزب الله با نثار خون خود پوزه صدام بلکه آمریکا را به خاک خواهند مالید. امروز دفاع بر مسلمین واجب است به هر کس که مکلف باشد و من برای احیای اسلام و دفاع از کشور عزیز اسلامیام به جبهه آمدهام و در این راه آرزویم یا پیروزی یا شهادت است ما حاضریم که در راه خدا کشته شویم و باز زنده شویم و باز کشته شویم و با خلوص نیت از خدا میخواهم که خدایا خدایا تا انقلاب مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) خمینی(قدس سره) را نگهدار. برادر عزیزم مصیب مهدوی سلام میرسانم. پس از سلام اگر که من توفیق شهادت پیدا کردم و شما به مکه معظمه تشریف بردید، التماس و دعا یادی هم از من نمایید و به تمام اهالی قریه مرزیان از خرد و کوچک سلام میرسانم و از همه میخواهم که مرا حلال کنند و به همسرم و بچهها از قول من سلام برسانید و بچهها را حتماً بفرستید تا درس بخوانند و از واجبات 3 هزار تومان زکات دادهام و 2 هزار تومان خمس دادهام ولی 2 هزار تومان سهم امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) مانده است که باید به طور حتم داده شود و بنده بدهی به هیچکس ندارم ولی اگر کسی گفت طلبی از من دارد ،خودش میداند. به او پرداخت کنید. و اگر توفیق شهادت نصیبم شد مالی که دارم یک سهم از چهار قسمت مالم به همسرم که حلال کردم و آن سه قسمت بین ورثه طبق دستور شرع تقسیم بشود. والسلام و برای خرج ترحیم و کارهای دیگر میتوانند از مالم خرج کنند. اهواز به تاریخ: 14/8/61.
خاطره:
فرد کشاورزی بود که همیشه وقتی تلویزیون از جبهه و رزمندگان اسلام تصویری پخش میکرد، گریه میکرد. پسر بزرگش که 15 ساله بود خیلی دلش میخواست به جبهه برود او برای ثبتنام به بسیج و سپاه میرفت ولی به خاطر سن کمش او را به جبهه نمیبردند و همیشه با حالت گریه بر میگشت. وقتی کشاورزیاش تمام شد به پسر بزرگش گفت: تو بیا سرپرست خانواده باش تا من به جای تو به جبهه بروم. پسر بزرگ وقتی این حرف را شنید، خیلی خوشحال شد و گفت: پدر جان راست میگی تو میروی؟ گفت: بله من میروم من که همسرش بودم. گفتم: تو سنت بالاست تو را که نمیبرند. گفت: من برای جبهه رفتن خوبم که 2 سال خدمت کردهام نه علی که بچه است. بعد من گفتم: اگر تو بروی من بچهها را پشت سرت میآورم و نمیگذارم بروی. گفت: خانم تو از من مجاهدتری ... تو پشت سر من نمیآیی خودم میدانم. بالاخره به جبهه رفت و نامه نوشت که من تا وقتی کربلا را زیارت نکنم بر نمیگردم. علی گریه میکرد که چرا بابام نیامد تا من به جایش بروم. بعد از چند روز خبر آوردند که توی عملیات مفقود شده است.
شهید عباس مهدوی، در دوازدهم فروردینماه 1318 در روستای فرزیان از توابع بخش جاپلق متولد شد. پس از آن که در مکتبخانه سواد خواندن و نوشتن آموخت. نداشتن امکانات تحصیل در آن روز او را از کودکی به مزرعه کشاند و از او کشاورزی توانا ساخته بود. در سال 1336 ازدواج کرد و در زمان شهادت شش فرزند داشت. از شروع جنگ تحمیلی با شنیدن خبر تهاجم دشمن به کشورش مترصد زمانی بود تا به جبهه اعزام شود. تقاضای فرزند نوجوانش برای حضور در جبهه او را ترغیب کرد که در تصمیمش مصممتر شود؛ لذا از پاییز 1361 با سپردن زندگی به همسر و فرزندانش راهی جبهه شد.
او حبیب دیگری در عصر ما بود و نزدیک به پنج ماه به عنوان بسیجی تیپ 57 ذوالفقار با دشمن متجاوز به رزم پرداخت تا این که در بیست و یکم بهمنماه 1361 در کربلای خوزستان به شهادت رسید. پیکر مطهر بسیجی شهید مدتها در منطقه عملیاتی مفقود بود و پس از سالها بهوسیله گروههای تفحص شهدا از روی آثار بر جای مانده شناسایی و در پنجم اردیبهشتماه سال 1374 در زادگاهش به خاک سپرده شد. برادرش علیمحمد نیز در عملیات بیتالمقدس به شهادت رسید.