شهید علیاصغر مهدوی در پانزدهم بهمنماه سال 1341 در شهرستان محلات در خانواده بسیار ساده و مذهبی به دنیا آمد. دوران کودکی و دبستان را در شهرستان نراق سپری کرد ولی چون فقط محلات دبیرستان داشت برای ادامه تحصیل به محلات بازگشت و بسیار درسخوان و نجیب بود در مبارزات سیاسی و انقلابی در دوران انقلاب فعالیت داشت و با شروع جنگ تحمیلی اصرار به جبهه رفتن داشت ولی چون سنش کم بود، او را اعزام نمیکردند و به تهران رفته و در آزمون درجهداری ارتش ثبتنام کرد. پس از پذیرش دوره آموزش تکاوری را در شیراز پشت سر گذاشت و به عنوان کادر لشکر 58 ذوالفقار به جبههها اعزام شد.
همرزمش نقل میکند:
علیاصغر تا آخرین لحظه دلیرانه جنگیده و در درگیری که بر روی تپهای رخ داد مجروح شد، من هم مجروح شده بودم ولی به سختی خود را به عقب کشیدم ولی بعداً که تپه را پس گرفتیم اثری از او نبود و او مفقودشده بود. شهادت او بسیار مظلومانه بود و حتی جسد او پیدا نشد.
شهید مهدوی در بیستم آذرماه سال 1361 در عملیات مطلع الفجر که برای آزادسازی خاک میهن اسلامی انجام شد، مفقودالاثر گردید و تاکنون هیچ خبری از نامبرده به خانوادهاش نرسیده است.
خاطره:
بیان خاطراتی از زبان حاج حسین مهدوی، پدر شهید.
بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض سلام و درود به روح پر فتوح حضرت امام خمینی(قدس سره) و با درود به ارواح پاک طیبه تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون اینجانب حسین مهدوی، پدر مفقودالاثر علیاصغر مهدوی هستم و از خاطرات او باید بگویم که پسری بسیار نجیب و مظلوم بود و درسخوان و بسیار مهربان و حرف شنوی از من و مادرش داشت.
ما مدتی در محلات ساکن بودیم و سپس به نراق رفتیم و تحصیلات خود را در آنجا ادامه داد و از آنجا که در این شهرهای اطراف فقط محلات دبیرستان داشت، به محلات آمد و دبیرستان را در محلات ادامه داد و بسیار ساعی و درسخوان بود.
بار آخر گفت مأموریت مهمی دارد و باید برود و سپس از گیلانغرب برایمان تلگراف زد و سپس به تلگرافهای ما جوابی داده نشد و ما نگران شدیم و به دنبال او رفتیم و به تهران سری زدیم. در آنجا هرچه اسم شهدا یا اسرا و یا مفقودین را نگاه کردند از او خبری نبود، تا اینکه افسری که از جنگ آمده بود و گفت: دیشب در مورد پسر شما صحبت بود که آیا جزء مفقودین است و یا اسرا و هنوز هم معلوم نیست.
در بهمنماه همان سال گزارش آمد که اسیر شده و در اسفندماه همان سال دوباره گزارش آمد که جزء مفقودین میباشد. و از آن تاریخ به بعد دیگر هیچگونه اطلاعی به دست نیاوردیم. در همان سالها، جوانی به نام مرادی ساکن کرج به دلیل اینکه دوستِ پسرم بود و آدرس ما را داشت به منزل ما آمد و گفت: در حملهای که در روی تپهای انجام شد، من ترکش خوردم و پسر شما هم زخمی شد و من نتوانستم به دلیل زخمی بودنم علی آقا را به عقب بیاورم.