اینجانب مسعود مهدوی فرزند حجتالله در کمال آگاهی و سلامت روح و روان وصیتنامه خود را مینویسم. مایک گروه 110 نفری داوطلبانه و عاشق الله به سوی تپههایی که دست عراقیان مزدور است ساعت 12 شب حرکت خواهیم کرد. این نامه را من در صورت شهادت و یا اسارت که امکان ندارد اسارت، مینویسم. من و تمام دوستان به خط اول جبهه حرکت خواهیم کرد. ما همه از خداییم و به سوی او باز میگردیم. خداوند کاری کند که ما رو در روی با دشمن قرار گیریم و اگر رو در روی دشمن شهید شدیم جان ما هدیه ناقابلی است به انقلاب اسلامی ایران. خداوند عمری به امام(قدس سره) امت و قلب ملت عنایت بفرماید.
ما میرویم به جبهه، خمینی(قدس سره) زنده باشد.
ما میرویم به جبهه، اسلام پاینده باشد .....
خداوند ما را صبر عنایت بفرماید و مردم را آگاه کند که ما دیگر جوانان سابق نیستیم ما کشته میشویم ولی زیر بار زور زندگی نخواهیم کرد و با همین کار خود مشت محکمی بر دهان یاوهگویان و مخصوصاً آمریکای جنایتکار خواهیم زد. ما که اول تا آخر رفتنی هستیم پس چرا کار حسینی(علیه السلام) نکنیم و در برابر زور نایستیم. ما را اگر بدنمان را قطعهقطعه کنند باز هم یک قطعه از بدن ما خواهد گفت:
استقلال آزادی، جمهوری اسلامی.
خداوند عمر و عزت امام(قدس سره) را فراوان کند که هزاران ما به اندازه یک موی امام(قدس سره) ارزش نداریم و اگر سعادت داشته باشیم ما هم به حرف امام(قدس سره) لبیک خواهیم گفت و در آخر به مادر عزیزم سلام میرسانم و میگویم درود بر تو ای مادر که واقعاً بهشت زیر پای مادران است و تو هم اجرت کمتر از من نخواهد بود که تو مرا با سختی بسیار و ناراحتی بزرگ کردی و چنین آسان در برابر خدایت هدیه میکنی درود بر تو. خداوند این سعادت را نصیبم کند، انشاءالله.
و بدانید که مادر گیلانغرب در ارتفاعات چغالوند میباشیم و همگی هر چه بدی از من دیدهاید مرا حلال کنید که شاید دیگر روی شما را نبینم که از شما حلالیت بطلبم و به تمام افراد پشت جبهه میگویم که تمام رزمندگان را یاری کنید و پشت جبهه مانند افراد خط اول قوی بایستید و هر کس که به اسلام توهین کند بر دهانش بکوبید و در آخر یک مقدار عکس جبهه و اردو دست رحیم آشوری که خانه او بغل دانشگاه کوچه آبشار میباشد، دریافت کنید و از آقای .... از طرف من معذرت بخواهید و همچنین از برادرم عباس و خواهرم که از آنها خداحافظی نکردم امیدوارم مرا ببخشید.
خداوند همه ما را بیامرزد.
اگر من بر نگشتم و سعادتش را پیدا کردم ،پول یک ساک را به آقای میر حسینی بدهید.
مکتب سرخ حسین(علیه السلام) والاترین مکتبهاست هرکه این مکتب ندارد بیگمان از او جداست
چون که آن خون مطهر ریخت بر روی زمین زنده شد دین محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) حق بخواندش آفرین
در ره جانان سرو جان هدیهها مقبول اوست مثل او باید نهاد گام در سرای کوی دوست
سوخته عشق لقای حق، جان مقدار نیست تا نباید وصل هرگز در جهان آرام نیست
شهد شیرین شهادت خاص پاکان خداست هرکه را گردید قسمت او به راه اولیاست
ابیاتی از اشعار شهید مسعود مهدوی در مکتب حسین(علیه السلام) است که از ذهنش به قلبش و از قلبش به زبانش و از زبانش توسط قلمی بر صفحهی سفید کاغذ نقش بست تا افکار و عقیده و ارادت خویش را نشان ده. او در دهم مهرماه سال 1341 در شهرستان اراک و در خانوادهای مذهبی و عاشق اهلبیت(علیهم السلام) دیده به جهان هستی گشود و دارای شش برادر و سه خواهر بود. نامش را مسعود گذاشتند تا آخرین فرزند مشهدی حجتالله باشد و دردانه و عزیز پدر و مادر.
در دوران کودکی بسیار آرام و ساکت بود و تحصیلاتش را تا سوم دبیرستان در رشتهی برق ادامه داد. دوران نوجوانیاش هم تحصیل بود و هم کار و هم فعالیتهای فرهنگی و مذهبی. در این دوران به ساختن خویش همت گمارد. و دارای روحیهی عالی و ممتاز بود. صبور بود و در برابر مشکلاتی که در زندگی برایش پیش میآمد راضی به رضای خداوند متعال بود. از نظر عاطفی چنان مهربان و با محبت بود که نه تنها فامیل و اهل محل و رفقایش بلکه اطفال کوچک فامیل نیز تا آخر عمرشان خاطرات او را فراموش نخواهند کرد.
سال سوم هنرستان بود که به بسیج رفت و نامنویسی کرد و برای تکمیل دورهی آموزشیاش به تهران رفت و بعد از دوره آموزش از تهران به جبهه عازم شده بود. و همیشه میگفت: به جبهه میروم تا امام(قدس سره) زنده باشد. به جبهه میروم تا اسلام پاینده باشد. کارگری میکرد و به خانواده فقرا کمک میکرد. روزهای بلند تابستان را روزه میگرفت و وقتی که بسیار گرما اذیتش میکرد تنها پنکهای روشن میکرد. از کودکی به دین اعتقاد داشت، یک بار نزدیک محرم رفته بود و برای خودش و همهی اعضای خانواده پیراهن مشکی خریده بود تا همه خانواده در محرم و در عزای اباعبدالله الحسین(علیه السلام) مشکی بپوشند.
ورزشکار بود و به کشتی علاقه خاص داشت و در حد حرفهای هم کار میکرد و چند مدال هم گرفته بود. بیش از یک ماه به عنوان بسیجی گردان امام حسن(علیه السلام) از سپاه گیلانغرب در جبهه حضور داشت که در بیست و ششم آذرماه سال 1360 در ارتفاعات شیاکوه در دشت گیلانغرب در حین عملیات مطلع الفجر بر اثر ترکش خمپاره به سرش به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید در گلزار شهدای شهر اراک به خاک سپرده شد.