قد کشیده بود. با همان قد بلند و رشیدش و با چهره گندمگون و زیبایش در مقابلم ایستاده بود. لبخند را خدا روی لبهایش نقاشی کرده بود. مهربانی جزئی از وجودش بود و نمیتوانستیم انتظار داشته باشیم نسبت به شرایط بیتفاوت باشد اما نمیتوانستم باور کنم لباس رزم به تن کرده و به صف مدافعان این سرزمین میپیوندد. اصلاً نمیدانم چه زمانی تا این حد بزرگ شد که راهی نبرد شود و نامش را به عنوان یک قهرمان دلاور در تاریخ این سرزمین ثبت کند. اصرار به رفتن داشت و من دلم در سینه میلرزید. او عزمش را جزم کرده بود و برای رفتن به جبهه سر از پا نمیشناخت اما قلب من پر از نگرانی بود. با این حال او را راهی کردم و چشمان منتظرم به راهش ماند. در هر قدم که دور میشد یاد و خاطرهاش در ذهنم بیشتر میدرخشید.
متولد اولین روز از آبان ماه سال 1346 بود درست در فصل پاییز به دنیا آمد اما حضورش شوق بهار را به «راونج - محلات» و به زندگی ما بخشید. از کودکی بسیار باهوش و شیرینزبان و دوستداشتنی بود و جایگاه ویژهای در دل همه داشت. تازه ساکن تهران شده بودیم که او روزهای زیبای کودکیاش را با خندههای شادمانه پشت سر میگذاشت. کمکم آماده رفتن به دبستان شد. دوران ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سر گذاشت و وارد دبیرستان شد. از کودکی به دین و احکام دینی اهمیت زیادی میداد.
با شروع جنگ تحمیلی با اینکه سن کمی داشت اما سر از پا نمیشناخت و همواره در هوای رفتن به جبهه بود تا اینکه در دوم دبیرستان درس خواندن را رها کرد و لباس بسیجی لشکر 27 محمد رسولالله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) را به تن کرد و به صورت داوطلبانه به سمت جبهههای حق راهی شد. مدتی را در جبهه بود تا در هفدهم تیرماه سال 1365 در منطقه مهران با اصابت ترکش به پهلویش به جمع شهدای ایران پیوست و پیکرش در بهشتزهرای تهران به خاک سپرده شد.