با سلام و درود فراوان به رهبر انقلاب، امید مستضعفان جهان، در هم کوبندهی ستمگران و سلام بر شهیدان از صدر اسلام تا به حال. اینجانب حاج غلامعباس مهرابی واجب و لازم دانستم وصیتنامهای به این مضمون بنویسم.
بسم الله الرحمن الرحیم
( إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ).[1] در حقيقت خدا از مؤمنان جان و مالشان را به (بهاى) اينكه بهشت براى آنان باشد، خريده است.
اشهد ان لا اله الا الله و اشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ. یعنی شهادت میدهم که خدا یکی است و شهادت میدهم که محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) رسول خداست و سلام بر امام(قدس سره) امت که رهبری چون پیامبر است برای ما، سلام بر برادرانی که در پشت سنگرند و با منافقان به پیکار برخاستهاند و سلام بر ملت شهیدپرور و قهرمان ایران. ای برادران و ای خانوادهام و ای فرزندانم، مبادا برای از بین رفتن و یا شهید شدن من گریه کنید و یا ناراحت باشید. چون راهی که من رفتم، وقتی به هدفم رسیدم، آسوده و راحت میشوم. باید مرا ببخشید، اجرتان با خدا باد. همچنین برادران و خواهران و خانوادهام و فرزندانم از اینکه زحمت زیادی برای من کشیدهاید، متشکرم، اجرتان با خدا باد. امیدوارم که مرا حلال کنید، چون سرپیچی من از فرمان شما زیاد بوده است. هر چند که من برادری کوچک برای شما ملت ایران هستم، چند توصیه مهم به شما دارم که به عرضتان میرسانم. یک توصیه من به شما این است که شکرگزار این نعمت الهی باشید و قدر آن را بدانید. دوم آنکه اگر خواستید گریه کنید، برای من گریه نکنید، برای امام حسین(علیه السلام) گریه کنید. سوم آنکه از طرف من از تمام اهالی محترم دانیان برای من حلالیت بطلبید. چهارم، از تمام مردم دانیان میخواهم که داوطلبانه به جبههها بروند و سنگر شهیدان را پر کنند. دیگر عرضی ندارم. همه را به خدا میسپارم.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، خمینی(قدس سره) را نگهدار.
1. سوره توبه، 111.
بسیار با خدا بود و همیشه نمازش را اول وقت میخواند. سوادش در حد خواندن و نوشتن بود و تنها چیزی که به همراه داشت، یک جلد قرآن مجید بود و میگفت: این قرآن یار و یاور من است.
وقتی که انقلاب شد، برای مسلمانان دعا میکرد و اعلامیههای امام خمینی(قدس سره) را از شهر میگرفت و در روستا پخش میکرد و در تظاهرات شرکت میکرد.
جنگ که شروع شد، میگفت: من اولین کسی هستم که در جنگ شرکت میکنم. من تشنهی شهادت در راه اسلام هستم و جان خودم را برای اسلام فدا میکنم.
برای مرحله اول پنج ماه در جبهه ماند و یک بار ترکش خورد، ولی به خانه بر نگشت و برای بار دوم به مدت سه ماه که رفت، در دهم اسفندماه سال 1364 در فاو عراق به شهادت رسید.
فرزند شهید میگوید:
او بسیجی گردان روحالله(قدس سره) بود. بعد از یک ماه و نیم که او به جبهه رفته بود، برگشت و برای شش روز به خانه آمد. وقتی که آمد، بعدازظهر همان روز به خانه تمام اقوام و خویشان رفت و به آنها سر زد و با تمام آنها برای آخرین بار خداحافظی کرد.
کلاس دوم ابتدایی بودم که پدرم به جبهه رفت، ما همیشه دلتنگ پدر بودیم و برایش نامه مینوشتیم و از آنجایی که نمیتوانستم با خط خودم برایش نامه بنویسم، به خواهر بزرگترم میگفتم و او هم از زبان من مینوشت، همیشه دلم میخواست خودم مینوشتم.
ساعت هفت و نیم صبح بود که از خانه خارج شدم و به سوی مدرسه حرکت کردم کمی از خانه دور شدم که مینیبوسی که معلمها را از شهر به روستا میآورد، آمد و اول روستا نگه داشت. من به داخل مینیبوس نگاه میکردم تا ببینم آیا معلممان آمده یا نه که ناگهان چشمم به پدرم افتاد که به من نگاه میکند و میخندد. دیگه نماندم تا پیاده شوم و به سوی خانه دویدم تا مژده آمدن پدر را به خانواده بدهم. بعد از در جریان قرار دادن خانوادهام دوباره برگشتم. پدرم داشت با چند تن از اهالی روستا سلام و احوالپرسی میکرد وقتی دوباره دیدمش دیگر نتوانستم از گریهام جلوگیری کنم و همانطور که گریه میکردم در آغوش گرم و مردانهاش مرا جای داد و بوسید کمی که آرام شدم. از پدرم دور شدم و سر تا پای را برانداز کردم. در لباس بسیجی و با ریش بلند ابهت دیگری پیدا کرده بود. هیچوقت آن لحظه را از یاد نمیبرم. نگاهش سرشار از محبت پدرانه بود. دست محبتی بر سرم کشید و به من اطمینان داد چند روزی مرخصی دارد و در کنارمان است و مرا راهی مدرسه کرد.
بر سنگ مزارش در زادگاهش (روستای دانیان) نوشته شده:
بسیجی شهید غلامعباس مهرابی، متولد 3/11/1311.
شهادت: 10/12/1364 فاو.
هنوز یک سال از شهادتش نگذشته بود که فرزندش - غلامحسن - نیز در شلمچه به شهادت رسید.