شهید حشمتالله مهری، در بیست و دوم اردیبهشتماه سال 1351 در روستای گوشه از توابع شهرستان شازند در خانواده مومن و انقلابی، دیده به جهان گشود. او در حد خواندن و نوشتن به تحصیل پرداخت اما به علت مشکل مالی خانواده نتوانست به تحصیل ادامه دهد و همراه پدر به کارگری میپرداخت. سپس در تعمیرگاه یخچال و نانوائی مشغول به کار شد و دوره نوجوانی را اینگونه سپری کرد. پانزدهساله که شد چون علاقه زیادی به امام(قدس سره) و انقلاب داشت داوطلبانه تحت عنوان نیروی بسیجی گردان پیاده حضرت ابوالفضل(علیه السلام) از لشکر مهندسی رزمی 42 قدر به جبهه اعزام شد و پس از حدود شش ماه خدمت در جبهههای جنوب در هجدهمین روز از اردیبهشتماه 1367 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به کتف و سینهاش به فیض شهادت نائل آمد. پیکر مطهر شهید در گلزار شهدای شهر شازند به خاک سپرده شد.
خاطره از مادر شهید:
آن روزی است که فرزندم حشمتالله تصمیم به رفتن جبهه گرفته بود من و پدرش بسیار تلاش کردیم که ایشان را به دلیل داشتن سن اندکش از این تصمیم منصرف کنیم ولی موفق به این کار نشدیم .... بعد از چند روز دیگر لباسهای مقدس جبهه را به خانه آورد و با شادمانی و ذوق بسیار گفت: مادر لباسهایم برایم بزرگ است آنها را برایم کوتاه میکنی؟ و من از این که دیدم پسرم راه خود را انتخاب کرده است خوشحال شدم. لباسهایش را برایش کوتاه کردم خواهرش آنها را اتو کرد و او راهی جبهه شد او را از زیر کلامالله مجید رد کردم و او خارج از صف مرا بوسید و گفت: مادر برایم دعا کن و آش پشت پایی بپز و ناراحت نباش. سوار اتوبوس شد ماشین به راه افتاد. حشمتالله سرش را از شیشه بیرون آورد و دوباره فریاد زد و گفت: مادر آش پشت پایی یادت نرده و من هم او را به ایزد متعال و آقا امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) سپردم و حال که این خاطره را مینویسم بسیار خوشحال و راضی هستم که او را همچون سربازان امام حسین(علیه السلام) به صاحب اصلیاش خدای متعال سپردم.
خاطره پدر شهید:
فرزندانم حشمتالله همیشه آرام و صبور بود و من را که کارگری ساده بودم دل گرمی میداد و میگفت: پدر غصه نخور، خودم بزرگ میشم و نمیگذارم اینقدر شما زحمت بکشید. انشاءالله خودم تلاشهایت را جبران میکنم. صورتم را میبوسید. ایشان از بچگی خود را به هر کاری میزد و میگفت: کار عیب نیست و از همان بچگی در یخچالسازی آقای قادری کار میکرد و حالا خدا را شکر میکنم که توانستهام با نون پر زحمتی که در میآوردم فرزندی را تربیت کنم که بتواند راه خود را تشخیص دهد. شهید حشمتالله به یقین رسیده بود که شهید میشود. در آخرین مرخصی که آمده بودند پیش همسایگان آقا رحمان احدی رفته بودند و به او گفته بودند که آقای احدی من شهید میشوم و یک عکس 4*3 را به ایشان میدهند و میگویند که زمانی که من شهید شدم، از این عکس برای اعلامیه مجلس ختم من استفاده کن و آقای احدی هم همین کار را بعد از شهادت ایشان انجام داده بودند. هنوزم هم که 15 سال از شهادت حشمتالله میگذرد این عکس در کیف جیبی آقای احدی است و او همیشه آن را همراه خود دارد.