سید مرتضی در یکم فروردینماه 1341 در خانوادهای متدین از اهالی ساوه متولد شد. دوران کودکی را به تحصیل اشتغال داشت و تا پایان دوره متوسطه درس خواند.
او پسری پرجوش و خروش بود و اغلب اوقاتش را به ورزش میگذراند بهطوری که اندام ورزیدهای داشت به کوهنوردی و کاراته علاقه فراوانی داشت. در اوقات بیکاری با جمعیت هلالاحمر همکاری میکرد و بهترین کمکرسان به مستمندان و بیماران بود همیشه در اولین فرصت برای رساندن و اهدا خون به بیمارستانها مراجعه میکرد. در سال 1357 با تمام وجود با اولین شعاعهای مبارزه روح و قلبش روشن شد و فکر خود را تمام و کمال در محور نوارها و کتابهای دو معلم شهید دکتر شریعتی و استاد مطهری قرار داد و وقتی کاملاً به ماهیت مبارزه پی برد با تمام وجود خود را وقف مبارزه کرد به طوری که درس خود را نیمهکاره رها کرد و به فکر مبارزه بود. در 13 آبان در دانشگاه تهران در تشییع جنازه استاد نجات الهی از کسانی بود که گلولههای پلیس آریامهری را در اطراف خود لمس کرد.
زمانی که احساس کرد در ساوه بیشتر میتواند مثمر ثمر باشد، به ساوه آمد در درگیریها مستقیماً شرکت میکرد. یکشب نیز به دست مزدوران کافر افتاد و به شدت مضروب شد ولی همچنان در حالی که بدنش کبود بود به آن جانیان پوزخند تمسخر میزد. بعد از انقلاب وقتی همان مردانی که او را زده بودند در دادگاه انقلاب محاکمه میشدند. از او خواسته شد که به عنوان شاکی در دادگاه شرکت کند آنقدر روح بزرگی داشت که فقط گفت او الان ....
بعد از انقلاب در جهاد سازندگی به طور افتخاری مشغول کار شد و دائم فعالیت میکرد و یکشب حدود ساعت 11 شب به خانه آمد و از فرط خستگی دراز کشیده و گفت: از ساعت 11 صبح تا 11 شب بلدوزر برف جاده بین دو ده را پاک میکردیم و حالا فقط صدای گوشخراش بلدوزر در گوشم باقی مانده. وقتی در سپاه پذیرفته شد گویا بهترین جایزه را گرفته است. از شادی روی پای خود بند نبود. به شدت با بنیصدر و خط او مخالف بود. زمانی که شنید بنیصدر انتخاب شد، سر خود را به آسمان بلند کرد و گفت: خدا کند آمریکائی نباشد.
به هنگام شروع جنگ داوطلب با گروه شهید محمدحسن قائمی به جبهه اعزام شد. وقتی متوجه شد که او نیز میتواند به جبهه برود از شادی میخواست پرواز کند. به جای هر کاری فقط لبخند میزد وقتی خواهرش برای او دعا میخواند با خنده گفت: خواهر این دعای مسافر است ولی من که مسافر نیستم من به جبهه جنگ میروم. خلاصه بعد از مدتی یک نامه بسیار مختصر از او آمد که چند سفارش به خانوادهاش کرده بود که یکی گفته بود در مرگ من شیون و زاری نکنید بعد در درگیریهای شدید و تن به تن سوسنگرد در حالی که فقط حدود 200 پاسدار در شهر بودند بعد از دو روز مقاومت غافلگیرانه به اسارت مزدوران بعثی درآمد. به جرأت میتوان گفت حتماً در لحظه اسارت باز هم چون شب بازداشت که در شهربانی ساوه بوده، همچنان مقاومت با لبخند تمسخرآمیز به سر تا پای بعثیان نگاه میکرده است. او در بیست و پنجم آبان ماه 1359 در سوسنگرد به اسارت دشمن بعثی درآمد و نهم آذر 1382 احراز شهادت شد. پیکر مطهر شهید هیچگاه به وطن باز نگشت ......[1]
1. تشنگان وصال، ص ۷۸.