خدمت پدر و مادر و خواهران و برادران گرامی سلام. امیدوارم پدر و مادر عزیزم مرا ببخشند که نمیتوانستم نزد شما باشم؛ چون حرف امام(قدس سره)، ولی امر، را باید گوش کرد و هرچه سریعتر به جبهه نبرد حق علیه باطل اعزام میشدم. تا آنجا که میتوانید با منافقین و غربزدگان و بیحجابها مبارزه کنید؛ چون در این منطقه که ما هستیم به خدا زبانم یاری توضیح دادن آن را ندارد که وجب به وجب آن خون هر رزمندهای ریخته تا این منطقه را از دست عمال بیگانه نجات دادهاند. هر کس که میخواهد بداند واقعاً در جبهههای جنوب چه میگذرد باید خود شاهد و ناظر کارهای خدایی باشد. شما میدانید من چه میگویم، دوست داشتم که عضو سپاه و با لباس سپاه به جبهه عازم میشدم؛ ولی فرصت نبود. انشاءالله من برگشتم حتماً برنامههای سپاه را تمام خواهم کرد و به عضویت در خواهم آمد.
سلام مرا به یک یک بچههای پایگاه پنجم مسجد محمدی برسانید و بگویید جنگ را فراموش نکنند. پدر و مادر عزیز، به امید پیروزی رزمندگان اسلام بر علیه کفر جهانی به سرکردگی آمریکای جنایتکار و صهیونیسم بینالملل، اسرائیل غاصب؛ اگر من در این حمله به شهادت رسیدم که شهادت آرزوی تمامی رزمندگان میباشد، برای من ناراحت نباشید و گریه نکنید؛ چون خدا امانت خود را گرفته و پیام من این است که تا میتوانید امام(قدس سره) را دعا کنید و کمک به جبهههای نبرد و ... را فراموش نکنید و تا آن جا که میتوانید با منافقین و غربزدگان و بیحجابی مبارزه کنید؛ چون در این منطقه که ما هستیم، به خدا زبانم یاری توضیح دادن آن را ندارد که وجب به وجب آن خون هر رزمندهای ریخته تا این مناطق را از دست عمال بیگانه نجات دادهاند. هر کس که میخواهد بداند واقعاً در جبهههای جنوب چه میگذرد باید خود شاهد و ناظر کارهای خدایی باشد. میداند که من چه میگویم دوست میداشتم که عضو سپاه با لباس سپاه به جبهه عازم میشدم، ولی فرصت نبود.
خاطره:
در سپاه مهاباد عدهای از بچههای قدیمی را دیدیم که مشغول تهیه و تدارک عملیات بودند، قرار بود برای نیروهای حزب کومله که به شهر آمده بودند، کمین گذاشته شود. من سرگرم دیدن بچههای سپاه مهاباد بودم. حدود ساعت 10 شب سید رضا به اتفاق برادران، اسدالله فردی و دهقان که از بچههای کرج بود و مرتضی هاشمی که از بچههای خمین بود، با دو دستگاه موتور تریل برای گشت زدن به سطح شهر رفته بودند. حدود ساعت 30/12 شب بود که صدای رگبار شدید مرا به خود آورد و از برادر حسن محمدی پرسیدم؛ سر و صدای تیراندازی برای چیست؟ ایشان گفت: امشب بچهها برنامه کمین داشتهاند. بعداً متوجه شدم که سید رضا و سه نفر دیگر به طور اتفاقی با ضدانقلاب مواجه شده بودند و درگیر شده بودند که در این درگیری سید رضا و برادر اسدالله فردی به شهادت رسیدند.
شهید سید رضا میرجمالی در بیستم اردیبهشتماه سال 1336 در شهر اراک در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود. در همان ابتدای کودکی دچار سوختگی شدید از ناحیه انگشتان هر دو پا گردید که این امر منجر به ناقص شدن انگشتان شد که بعد از آن به همین علت از کفشهای مخصوص استفاده میکرد؛ ولی این نقص باعث نگردید که وی از فعالیتهای ورزشی و اجتماعی باز بماند؛ بلکه در سنین جوانی در تیمهای والیبال فعالیت داشت.
او از همان ابتدا با آموزههای دینی بزرگ شد و در جلسات قرآن که در منزل برگزار میگردید، حضور مستمر داشت و از همان سنین تمام شعائر و معارف اسلامی را رعایت و به همین جهت در تمام فامیل به عنوان شیخ او را میشناختند. در همان اوائل شکلگیری انقلاب به همراه بچههای مسجد محل در جلسات و پخش اعلامیه بر علیه رژیم شرکت مینمود و در تظاهرات و راهپیماییهای ضد رژیم حضور مییافت و فعالیتهای زیادی در این رابطه داشت به طوری که عوامل رژیم چندین بار برای دستگیری وی به درب منزل آمدند. یکی دیگر از ویژگیهای شهید خط خوش ایشان بود که در فامیل زبانزد بود؛ زیرا وی در نگارش از خط شکسته استفاده مینمود.
پس از پیروزی انقلاب فعالیتهای خود را در قالب بسیج و راهاندازی پایگاه پنجم حزبالله که از فعالترین پایگاههای موجود در آن زمان بود و نقش برجستهای در پیروزی انقلاب و هشت سال دفاع مقدس داشت، آغاز نمود. تمام فعالیت وی به همراه دوستان شهیدش در جهت پاسداری از انقلاب اسلامی و همکاری با نهادهایی مثل کمیته، بسیج و سپاه در جهت ریشهکن نمودن عوامل ضدانقلاب و جمعآوری سلاح و در هم کوبیدن خانههای تیمی منافقین بود.
به محض شروع جنگ، راهی جبهههای حق علیه باطل گردید و به منطقه غرب کشور، جبهه سرپل ذهاب اعزام شد و در تمام زمانی که در مناطق عملیاتی بود با توجه به وضعیت خاص پاهایش کوچکترین اعتراضی نداشت و حتی سعی میکرد این مسئله مخفی بماند تا تأثیری در حضورش در جبهه نداشته باشد و حتی در یک عملیات در ارتفاعات بازی دراز فرمانده عملیات ایشان را از آمدن به بالای ارتفاع منع میکند که وی ناراحت شده و همراه سایرین در عملیات شرکت و در همان عملیات نیز مجروح میشود و از دیگر شاخصههای او، صبوری و خویشتنداری بود؛ زیرا بعد از مجروحیت، هیچیک از اعضای خانواده متوجه تیر خوردن کتف وی نشدند تا این که یک روز که مادرش جهت شستن لباسهای او اقدام میکند، متوجه لکههای خون شده و او را قسم میدهد که بگوید چه شده است و او اظهار میکند که کتفش مقداری خراش برداشته است.
از دیگر خصائص او احترام خاصی بود که به پدر و مادر میگذاشت و دوست نداشت که حتی لحظهای ناراحتی آنان را ببیند. ایشان وقتی به اراک برای مرخصی میآمد، باز هم از تلاش و مجاهدت دست بر نمیداشت و به همراه دوستان در واحد آموزش نظامی به آموزش بسیجیان جهت اعزام به جبهه میپرداخت. وی به شدت علاقه داشت که لباس سبز سپاه را بر تن کند و قبل از آخرین اعزام به جبهه مراحل پایانی گزینش ورود به سپاه را طی میکرد. این شهید عزیز لحظهای از خدمت فروگذار نبود و حتی شبها تا صبح به همراه دوستان به سرکشی پایگاهها و ستادهای بسیج میپرداخت. در آخرین مرحله که به جبهههای جنوب اعزام شده بود و در عملیات رمضان تا مرحله سوم شرکت داشت که در حین این عملیات فرمانده سپاه پاسداران مهاباد (عباس حامدی) دنبال او و سایر دوستان رفته بود و با توجه به این که شهید میرجمالی و چند تن از دوستان او از بچههای گروه ضربت سپاه مهاباد بودند و در آن زمان، منطقه مهاباد نیز توسط عوامل ضدانقلاب شلوغ شده بود، از ایشان جهت آرامسازی آن منطقه دعوت به همکاری کرده بود.
شهید سید رضا بعد از آمدن به اراک و ماندن دو روز در شهر انگار به او الهام شده بود که شهید میشود؛ چون در طی این دو روز کارهای عقب افتاده را انجام داد و ضمن حلالیت طلبیدن از همه افراد فامیل و پدر و مادرش به مهاباد رفت. به محض ورود به شهر مهاباد هنگام شب در کمین ضدانقلاب افتاده و به شهادت رسید. جالب این که سردار شهید رحیم آنجفی وقتی به منزل پدری سید رضا آمد و در مراسمی که به مناسبت شهادت او برگزار شده بود شرکت کرد، متعجب شده بود که من سید رضا را در حین عملیات رمضان در خوزستان دیدم؛ ولی دو روز بعد خبر شهادتش را در کردستان برایم آوردند.