بسم الله الرحمن الرحیم
حزب فقط حزبالله رهبر فقط روحالله(قدس سره) با سلام و درود فراوان به محضر پاک امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و به محضر نایب برحقش فرزند حسین بن علی(علیهما السلام) روح خدا فرمانده کل قوا خمینی(قدس سره) بتشکن. با سلام و درود فراوان به محضر پاک شهدا که والاترین و آخرین سرمایه خود را که همان جان عزیزشان بود در کف اخلاص گذاردند و به خالق خود عرضه نمودند.
برادران و خواهران شهیدپرور ما جوانان ایران در جوی زندگی کردهایم که فقط ما را به جاهلیت و زورگویی و وابسته به ظالم بودن سوق داده بودند ولی امروز مسیرهایمان عوض شده و در خط اعلا قرار گرفتهایم و از آن جهالت و نادانی و وابسته بودن بیرون شویم و دیگر آن افکار پوچ و بیهوده را نداریم. من از خدا میخواستم در بستر زندگی را وداع نکنم و شهادت نصیبم شود. من هم این امانت را در دو کف قرار داده و تقدیم میکنم. و از برادران سپاه میخواهم با این منافقان از خدا بیخبر مبارزه کنید. اینها هستند که به اسلام ضربه میزنند و تا جایی که میتوانید تابع امر ولایتفقیه و سلسله مراتب باشید.
شهید سید ابراهیم میرجمالی، در دهم شهریورماه 1343 در شهر اراک متولد شد. دوران کودکی را با تحصیل سپری کرد و نوجوانیاش مصادف شد با انقلاب اسلامی، لذا او که به حضرت امام(قدس سره) عشق میورزید و خیلی زود راه حق را شناسایی کرده بود. از همان روزهای اول انقلاب با حضور در مساجد و پایگاههای بسیج خود را وقف اسلام و انقلاب کرد. او با حضور در مسجد محمدی شهر اراک ضمن همکاری با بسیج خود را آماده میکرد تا در برهههای حساس انقلاب یار و یاور مظلومان باشد. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آموزش عمومی بسیج را پشت سر گذاشت و از هفدهسالگی راهی جبهه شد.
پس از مدتی به جمع سبز پوشان سپاه پیوست و به عضویت رسمی این نهاد انقلابی درآمد. در سالهای خدمت در سپاه چند مرحله به جبهه اعزام شد و سرانجام در چهارم دیماه 1365 در حالی که به عنوان غواص مسئولیت معاونت گروهان یا زهرا(علیها السلام) از گردان کوثر را به عهده داشت در عملیات کربلای 4 در جزیره بوارین عراق با گلوله دشمن به سر و صورتش به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید در گلزار شهدای شهر اراک به خاک سپرده شد.
لحظههای عروج:
غروب روز 3 اسفند 1365 در گرگ و میش هوا گردان کوثر وارد منطقه شلمچه شد. قرار بود عملیات کربلای 4 اجرا شود. گردان کوثر مأموریت شکستن خط دفاعی دشمن در جزیره بوارین را داشت. من جزء نیروهای گروهان یکم بودم و فرماندهی این گروهان به عهده برادر حسنپور بود. برادر سید ابراهیم میر جمالی هم معاون ایشان بود.
پس از رسیدن گردان به خط پدافندی لشکر در شلمچه ابتدا بچهها نماز مغرب و عشا خواندند و شام مختصری را صرف کردند. مدتی نگذشت که دستور حرکت و پیشروی به طرف مواضع دشمن داده شد و نیروها که عدهای لباس غواصی پوشیده بودند و عدهای هم بادگیر به تن داشتند با عبور از خاکریز وارد آبگرفتگی که از خط خودی تا دژ دشمن امتداد داشت شدند. عمق آبگرفتگی از زانو تا بالای سر متفاوت بود، و بعضی جاها پوشش نیزار و بعضی نقاط هم عاری از هر نوع روئیدنی بود. حد فاصل خط خودی تا دژ دشمن یک خاکریز، یک تل خاک و یک جاده خاکی از آبگرفتگی بیرون بود و فقط این عوارض به صورت خشکی در آب دیده میشدند. مسیر پیشروی گردان هم یک آبراه بود که در دل نیزار به صورت دالانی مارپیچ ایجاد شده و یا احداث شده بود. به هر حال گردان کوثر در مسیر آبراه با رعایت سکوت مطلق و خیلی آرام به طرف دشمن به پیش میرفت. حدود ساعت 10 شب به 100 متری دژ عراقیها (جزیره بوارین) رسیدیم آنجا یک تل خاک از آب بیرون بود و حالت یک جزیره را داشت. تعدادی از برادران مثل حسنپور، علی حسین خوشدونی، علی جلالی، علی حاج علی بیگی بیسیم چی گروهان و پیک پشت این تل خاکی و به طرف راست آن دور هم جمع شده بودند و منتظر فرمان شروع عملیات بودند. رزمندگان گردان هم لابهلای نیها مخفی شده بودند تا اگر عراقیها به طور ناگهانی منور زدند، کسی دیده نشود.
دژ عراقیها 2 - 3 متر از روی آب بالاتر بود و تسلط کامل روی منطقه آبگرفتگی و اطراف آن را داشت. عراقیها از پشت دژ به وسیله بلندگو آهنگ و ترانه به زبان ایرانی پخش میکردند، شعار میدادند، فحاشی میکردند، و همه را به تسلیم شدن تشویق میکردند. در این حین تخریبچیها جلو رفتند تا موانع روی جاده را باز کنند. حدود 20 - 25 متر جلوتر از تل خاکی یک جاده خاکی بود که به واسطه ارتفاعش از سطح زمین از آب بیرون بود. عراقیها روی جاده را سیم خاردار حلقوی، مین و خورشیدی گذاشته بودند. بنابراین عبور از آن کار بسیار مشکلی بود. هنگامی که تخریبچیها مشغول باز کردن معبر در دل موانع بودند؛ ناگهان عراقیها متوجه شده و به وسیله تیربارهای سبک و دو لول و چهار لول ضد هوایی خودشان سطح آبگرفتگی را زیر آتش گرفتند. در چنین وضعیتی، من در نزدیکی برادران سید ابراهیم میر جمالی و علی لطیفی در کنار تل خاکی بودم. تیراندازی عراقیها که شروع شد، یکی از آنها به من و چند نفر دیگر که آنجا بودیم گفت: چند متر عقبتر بروید اینجا خیلی خطرناک است. ما هم حدود 4 - 5 متر عقبتر آمدیم. در این حین دیدم که سید ابراهیم و علی چند متر به سمت راست رفتند و کنار آبراه جایی که نیها خیلی به هم فشرده بود و مثل دیواره چوبی بود ایستادند. آتش دشمن هر لحظه سنگینتر میشد، و کار باز کردن معبر هم سختتر میشد. در این حال و هوا بودم که یک مرتبه یک گلوله به ناحیه بالای قلبم اصابت کرد با خودم فکر کردم بهتر است پیش سید و علی بروم، به طرف آنها رفتم نزدیک که شدم دیدم یک جفت جوراب غواصی (کفش) روی آب است. آنها را گرفتم دیدم هر دو پای سید ابراهیم بود که شهید شده و در کنار او برادر علی لطیفی را دیدم که چند تیر به سرش خورده و شهید شده بود و لا به لای نیها گیر کرده بود.