«بسمالله الرحمن الرحیم»
(وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ).[1]
هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شدهاند مرده مپندار بلكه زندهاند كه نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند.
اول هر سخن به نام الله، او که یاریدهندهی مستضعفان و پاسدار خود شهیدان و درهم کوبندهی ستمگران و جباران تاریخ و زمان است. من از خداوند میخواهم، مرا یاری دهد که بر هواهای نفسانی خود در زنده بودن غالب شوم و اگر لیاقت شهادت را داشتم، مرا به این درجه برساند. من نه از روی احساسات به جبهه آمدهام؛ بلکه برای اسلام آمدهام و اسلام را در خمینی(قدس سره) یافتم و تا آخرین قطره خونم در راهش که راه الله است، خواهم جنگید و امیدوارم که شما ملت مبارز آن را پشتیبانی کنید و خدای ناکرده مبادا با او چون مردم کوفه رفتار کنید و خدای ناکرده خداوند این نعمت را از شما بگیرد؛ بلکه باید همیشه در همهی نمازها او را دعا کنید که خداوند تا انقلاب مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) این هدیه را نگهدار باشد از کلیه بلیات، انشاءالله!
مادر مهربان، من هنگامی این وصیتنامه را برای شما مینویسم که بیدار هستم. یعنی اگر منافقین
میگویند اینها از روی احساسات به جبهه میروند یا میبرندشان، این سخنی اشتباه است و امیدوارم که خداوند جهان یاری نماید که من جزء شهیدان باشم و این جان نا قابلم را به صاحب اصلیاش برگردانم. امیدوارم که برای شما فرزند نیکو و صالحی بوده باشم. از تو میخواهم که پس از شهادتم هیچگونه گریه و زاری نکنید؛ زیرا من به آرزویم رسیدم و امیدوارم که دوستان و آشنایانم بتوانند با پایداری مرز و بوم این کشور اسلامی را از دست دشمنان پلید و کافر پاک گردانند و دنبالهروی راه پاک شهیدان باشند.
مادر جان، وقتی به یاد من افتادی که خواستی بگریی، به یاد طفل ششسالهی حسین(علیه السلام) بیفت که در آن زمان چند روز بدون آب با ستمگران و خونخواران جنگیدند؛ ولی تسلیم نشدند. باید از حسین(علیه السلام) سرمشق بگیریم که در روز عاشورا هرچه داشت، در طبق اخلاص نهاد و از جان خود نیز گذشت.
مادر جان، برای چه اسم من را قاسم نهادی؟ برای اینکه دنبالهرو قاسم(علیه السلام) و علیاکبر(علیه السلام) و فرزند ششماهه حسین(علیه السلام) باشم و در این راه نیز جان دهم. تو باید به جای گریه افتخار کنی که همچون پسری داشتی که به جبهه فرستادی و در این راه نیز به شهادت رسید. مادر جان، من گناهکارم و با چقدر گریه و زاری نمیتوانم گناهانم را پاک کنم؛ مگر شهید شوم و روایت است که اگر هر کسی شهید شود تا که قطرهی خونش بریزد، تمام گناهانش میریزد. از شما میخواهم که نماز را فراموش نکنید.
پدر مهربان، از شما راضی هستم که من را اسماعیل وار به جبهه فرستادی تا که مسئولیت خود را در برابر خون شهیدان انجام داده باشید. پدر مهربان، من در همین اوقات که میخواهم به جبهه بروم، به تو یک وصیت دارم و آن اینکه از شما میخواهم اگر من شهید شدم، برای من گریه نکنید. که از این گریه تو دشمن خوشحال گردد؛ بلکه باید در راه شهیدان مصمم باشی و همیشه خداوند را در نظر داشته باشی که اگر این طور باشد؛ هیچوقت در برابر نامردها تعظیم نخواهی کرد؛ بلکه با آنها به مبارزه خواهی خواست و آنها را نابود خواهی کرد به یاری الله انشاءالله.
و شما ای خواهرانم، باید بدانید که حجاب شما کوبندهتر از خون من است. پس باید به نحو احسن حجاب را حفظ نمایید و نباید در سر قبر من گریه کنید که موجب خوشحالی دشمن گردد و شما باید به مادرم دلداری دهید و او را به صبر دعوت کنید و نکند خودتان بیتابی کنید و باید شما در قلعه، نمونه و الگو باشید تا دیگران از شما سرمشق زندگی بگیرند و اگر میبینی دختری یا زنی راه کجی را میرود به آنها تذکر دهید و آنها را به صراط مستقیم هدایت کنید. و تو ای عباس و حسین مهربان، از شما میخواهم که اگر من به درجه رفیع شهادت نائل آمدم، بدون گریه بچهها را به راه راست که همان راه شهیدان است هدایت کنید و حسین را (آن چنان) بساز که اگر دوازده سالش شد، یک جنگجوی به تمام معنا باشد و خودت نیز همین طور و همیشه با بچهها به مهربانی رفتار کن. اگر کسی به تو فحشی داد، او را نصیحت کن و از تو میخواهم درست را بخوانی و اگر خواستی در رشته دبیرستان شرکت کنی، رشته مکانیک برو تا که به استقلال جامعه کمک کنی و حسین را درسخوان و در حفظ قرآن، عمل آور و قرآن را از اول خودت از کسی یاد بگیر و به حسین یاد بده و خلاصه او را یک حسین کوچک، بزرگ کن و همانطور که امام(قدس سره) فرمود، سفارتخانههایمان باید هر کدام یک جمهوری اسلامی کوچک باشد، شما نیز باید یک خمینی(قدس سره) کوچک باشید.
وصیت من به مردم حزبالله ایران، این است که همیشه در خط ولایتفقیه باشند و با هیچ قدرتی سر آشتی نبندند؛ بلکه با نامردها به مبارزه برخیزند و حق مظلومان را از ظالمان بگیرند و اسرائیل را که برای مسلمانان یک غدهی سرطانی است، از روی زمین برکنند و قدس عزیز را آزاد سازند و پرچم لا اله الا الله را بر فراز قدس به اهتزاز درآورند. انشاءالله. من را پهلوی شهدا به خاک بسپارید در آستانه و با لباس خودم نیز باشد. دوست دارم همانطور که شهید شدم، به دیدار خداوند بروم. از همکلاسیهایم، میخواهم که جای من را با گل پر نکنند؛ بلکه باید با رشد معنوی، خویش را از قید نامردها بیرون آورند و همیشه در پی اختراعات باشد که به استقلال کشور عزیزمان کمک کنید و انشاءالله روزی رسد که هیچگونه وابستگی به کشورهای بیگانه نداشته باشیم و بتوانیم مستضعفان زیر سلطه را در جهان آزاد کنیم و یک دنیای بدون نامرد و جنایتکار بسازیم و در آخر از دوستانم و همشهریهایم میخواهم راه شهیدان را ادامه دهند و انشاءالله در این راه ثابتقدم باشیم و در این راه پاهایمان ملرزد و صراط مستقیم را اختیار کنیم که همان راه امام(قدس سره) کبیر و بزرگوار میباشد. برادران در سر نمازها امام(قدس سره) را دعا کنید که خداوند او را برای مستضعفین نگهدار باشد انشاءالله و نیز دعا کنید که ما جزء افراد صالح درگاه خدا باشیم و خداوند را به مقربان درگاهش قسم میدهیم که ما را به آرزوی خودمان برساند. والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته.
تاریخ 25/01/1361 سید قاسم میرخیری.
1. سوره آل عمران، 169.
شهید سید قاسم میر خیری در دوازدهم شهریورماه سال 1346 در خانوادهای مؤمن و انقلابی دیده به جهان گشود. رفتار و کردار وی از همان دوران کودکی الگوی خوبی برای دیگران بود. به عبادت اهمیت زیادی میداد. دوران کودکی را در کنار پدر و مادری مهربان پشت سر گذاشت. برای ادامه تحصیل به آستانه رفت.
در مقطع دبیرستان بود که با عزیمت تعدادی از دوستانش به جبهههای نبرد حق علیه باطل، فطرت پاکی او نیز سکوت در مقابل دشمن بعثی را تاب نیاورد و در حالی که تازه پانزده ساله شده بود، کولهبار سفر بست و داوطلبانه به عنوان نیروی بسیجی به جبهههای حق علیه باطل اعزام شد. او خوشحال بود که در عصری زندگی میکند که امام خمینی(قدس سره) منادی آزادی و آزادگی است و دعوت هل من ناصر امامش را پاسخی شایسته میگوید. او که حالا دلتنگ دوستان و همکلاسیهای شهیدش بود، خیلی زود شاهد ازلی او را در آغوش کشید و در روز هفتم اسفند 1362، در جزیره مجنون هنگامی که به عنوان بسیجی در گردان علی بن ابیطالب(علیهما السلام) خدمت میکرد در عملیات خیبر، به فیض شهادت نائل آمد. پیکر مطهر قاسم سالها در جزیره از چشمها پنهان بود و سرانجام پس از چهارده سال دوری، توسط نیروهای تفحص شناسایی و در سال 1377 در گلزار شهدای آستانه علوی به خاک سپرده شد.