شهید امیرقلی میرزا خانی، در دهم خردادماه 1346 در روستای ده اصغر از توابع شهرستان شازند متولد شد. چند سال آغاز زندگی را در روستا گذراند و تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. بعد از مدتی با خانواده به شهر اراک مهاجرت کردند و امیر که حالا به نوجوانی رسیده بود در یک کارگاه خیاطی مشغول به کار شد. او از کودکی در خانوادهای معتقد به مبانی اسلام پرورش یافته بود و به همین دلیل با مسجد رابطه خوبی داشت و بیشتر اوقات فراغت خود را برای یادگیری مسائل دینی در مسجد میگذراند. امیر روح لطیف و قلب رئوفی داشت و همیشه در کمک به همنوعان پیشقدم بود.
هنگامی که زمان خدمت سربازیاش فرا رسید، از طرف سپاه به عنوان پاسدار وظیفه عازم پادگان آموزشی و پس از آن جبهههای جنوب کشور شد. به دلیل توانایی در حرفه خیاطی مدتی در قسمت تدارکات لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) کار میکرد اما پس از مدتی داوطلبانه به گردانهای رزم پیوست و موفق شد هم نفس با شهدای عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه نام خود را جاودانه کند. سرباز رشید اسلام امیر قلی میرزا خانی در بیست و هفتم دیماه 1365 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن به سینه و شکمش به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید در گلزار شهدای شهر اراک به خاک سپرده شد.
از دفترچه خاطرات شهید:
اتمام آموزشی روز یکشنبه 12|5|1365 به پادگان امام جعفر صادق(علیه السلام) آمدیم برای اعزام به لشکر که اتفاقاً رفقای که پادگان 21 حمزه سیدالشهدا(علیه السلام) آموزش دیده بودند آنجا تشریف داشتند که ساعت 5 همگی ما را گروهان گروهان به صف کردند و در ضمن نوحه سینهزنی و فیلمبرداری ساعت 6 ما را با ماشینهای تویوتا به شهر قم برای مانور بردند. ساعت 8 شب از راهآهن با قطار به سوی اندیمشک حرکت کردیم. ساعت 10 شب به شهر اراک رسیدیم که ایستگاه هیچکس آشنایی را ندیدم و مجدداً قطار حرکت کرد که ساعت 7 صبح در ایستگاه اندیمشک قطار توقف کرد که آنجا همگی ما را پیاده کردند و همگی بچهها چفیه خریدند و با مینیبوس به لشکر رفتیم و همگی در هوای گرم سوزان اندیمشک غریبانه نشسته بودیم ....
بعد از سه ساعت که ساعت 11 صبح شده بود برای تقسیمبندی ما آمدند و شروع به خواندن اسمها شد که چند نفر دوستان را از هم دیگر جدا میکردند و وقتی که اسم یک نفر از ما را خواند با ناراحتی ساک خود را بر میداشت و به سوی گوشه حسینیه میرفت که ناگهان اسم مرا هم خواندند که با گریه و ناراحتی از دوستان خود خداحافظی کردم.....
بعد از صرف ناهار به ما نفری یک کارت و پلاک دادند و به ما گفتن شما را ساعت 6 غروب به اهواز میبریم و رأس ساعت 9 شب به شهر اهواز رسیدیم و ما را به کارخانه نبرد اهواز بردند..... و ما را برای معرفی به اتاق خیاطی بردند و یکی از برادران برای ما شام تخممرغ نیمرو درست کرد و ما آن شب را غریبانه صبح کردیم که صبح ساعت 7 به کارگاه خیاطی رفتیم و مشغول به کار شدیم......