عصر پنجشنبه طبق معمول مردم برای فاتحه اهل قبور به گلزار شهدای اراک آمده بودند. نمنم باران هم بوی خاک را به مشام میرساند و هم خاطرات و احساسات را رؤیاییتر میکرد. اشک بر گونه کسانی که تازه داغ دیده بودند مینشست و آهنگ محزون فراق به گوش میرسید. مادری سالخورده در گوشهای با آرامشی حاصل از جو گلزار به نقطهای مینگریست. چشمان خیسش نشانه بغض نشکفته او بود. به خود دیدم که به دنبال تسلا از او نشان آرامگاه شهید را بگیرم. با نگاه مادرانهای گفت: او و همه این جوانان پاک بچههای معصوم مایند.
اسدالله پسر عبدالرضا. روحش شاد. چقدر این پسر نازنین بود. شیر پاک خورده بود. شجاع و خدا ترس بود. اهل تقوا و انسانیت بود. پسرم خدا ما را از شفاعتشان بهرهمند سازد. با قامت خمیدهای به سوی قبرش رفت و آن را نشان داد و سر صحبت را باز کرد که او را توصیفی مادرانه کند.
درست یادم مانده مانند بودنم در این مزار، در صبح پنجمین روز از خردادماه سال 1339 بود که در شهرستان شازند، دیده به جهان هستی گشود. خانوادهای مذهبی و متدین بودیم. همسرم مشهدی عبدالرضا کشاورزی میکرد و به سختی روزگار میگذراندیم ولی چون در مسیر اسلام و اهلبیت(علیهم السلام) بودیم سعی داشتیم که با قناعت خوب و خرم زندگی را در پیش گیریم. وقتی که به دنیا آمد نامش را اسدالله گذاشتیم تا یکی از القاب مولایش علی(علیه السلام) را بر او گذاشته باشیم. پدرش برای او گوسفندی ذبح کرد و بین فقرا تقسیم کرد و در گوشش اذان و اقامه را زمزمه کرد و او را با اسلام و آیین مهربانی و مسلمانی آشنا کرد. علوم دینی و قرانی را هم خودم تا جایی که بلد بودم به او یاد دادم و سعی داشتم تا تربیتی اهلبیتی(علیهم السلام) را برای او انتخاب کنم. زندگی زیباییهایش را به رویم نشان داده بود. از بودن در کنار اسدالله آرامش پیدا میکردم و دوست نداشتن که از او جدا شوم. پسر خوبی بود. احترام میگذاشت و روی حرف من و پدرش حرفی نمیزد. درس و مدرسه را نرفت و در حد خواندن و نوشتن سواد داشت ولی درک درستی از زندگی پیدا کرده بود. سعی داشتم تا او را عاشق بار بیاورم.
انقلاب که به پیروزی رسید مدام از امام(قدس سره) میگفت و افکار امام(قدس سره) و از اهداف امام(قدس سره) برای ما سخن میگفت. معلوم بود که عاشق امام خمینی(قدس سره) شده است. سپاه پاسداران تأسیس شده بود و عضو میپذیرفت به عضویت این نهاد درآمد و از همین طریق هم با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و توانست لباس پاسداری را به تن کند.
اسدالله بیست و شش ماه در جبهه بود تا سرانجام هنگامی که به عنوان فرمانده دسته در گردان علی بن ابیطالب(علیهما السلام) خدمت میکرد در هفتمین روز از اسفندماه سال 1362 در حین عملیات خیبر به شهادت رسید و آسمانی شد. پیکر مطهرش سالها در منطقه مفقود بود و پس از تفحص در ششم خردادماه سال 1375 در گلزار شهدای اراک به خاک سپرده شد.