بسم الله الرحمن الرحیم
( يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً * فَادْخُلِي فِي عِبَادِي * وَادْخُلِي جَنَّتِي).
اى نفس مطمئنه. خشنود و خداپسند به سوى پروردگارت باز گرد. و در ميان بندگان من درآى. و در بهشت من داخل شو.
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان.
به نام آنکه آغاز و پایان و باطن و سریع الرضاست. با درود بر یگانه منجی عالم بشریت حضرت حجت بن الحسن(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و نایب برحقش امید اسلام و امت حزبالله مرد جهان امام بزرگوار خمینی(قدس سره) کبیر که خداوند بر عمر و عزت این بزرگمرد جهان بیفزاید. انشاءالله و سلام بر امت حزبالله و خانوادههای محترم شهدا و مفقودین و اسراء که با دادن بهترین عزیزانشان راهی را که 1400 سال بود به ظاهراً رهروی نداشت آغاز کرده و به آن سرور آزادگان اباعبدالله الحسین(علیه السلام) پیوستند و به امید توفیق هرچه بیشتر خدمتگزاران اسلام و قرآن.
... از پدر و مادرم میخواهم که در شهادت من خوشحال باشند نکند گریهای بکنید. افتخار کنید که خداوند شما را مورد رحمت خود قرار داده و جز خانوادههای محترم شهدا درآورده و مرا هم کامروا فرموده است.
خواهش دارم از شما در شهادت من صبر و استقامت از خود نشان بدهید همچنان که در فراق برادر عزیزم که اسیر میباشد، صبر میکنید. شما خیلی خوشبخت باشید که خانواده محترم هم شهید و هم اسیر گشتهاید و از مردم بخواهید که به جای تسلیت به شما تبریک بگویند چون شهادت که غصه ندارد بلکه آرزوی اولیاء خداوند میباشد. شهادت افتخار دارد به ندای هل من ناصر ینصرنی امام حسین(علیه السلام) لبیک گفتن است و چون آقایمان امام حسین(علیه السلام) آموزگار بزرگ شهادت با بدنی غرق به خون به ملاقات خدا رفتن میباشد و اگر شماها و تمامی اهالی روستای دیوکن نا خدمتی از من دیدید، حلال کنید.
والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته.
شهید محمد نبی میرزایی در اولین روز از آخرین ماه سال 1344 در روستای دیو کن از توابع شهرستان خمین در خانوادهای مذهبی و متدین و روستایی، دیده به جهان هستی گشود. از همان دوران کودکی در مسیر الهی قرار گرفت و نماز خواندنش را از پدر آموخت و سعی داشت تا در بندگی خداوند کوشا باشد. در کارهای کشاورزی کمک پدر بود و در کارهای خانه همراه مادر. مادرش میگوید که یک روز در حال پخت نان بودم و از او درخواست کردم که در جمع کردن نان کمکم کند. او هم به سرعت آمد تا به من کمک کند که به زمین خورد و دستش شکست.
تحصیلاتش را در روستا آغاز کرد و چون امکانات درستی نبود و کارهای کشاورزی هم زیاد بود تا کلاس سوم ابتدایی بیشتر درس نخواند. آن روزگاران در روستا نبود امکانات علت اصلی درس نخواندن مردم و جوانان بود. کارش کشاورزی بود. در تمام سالهایی که در کنار پدر و در روستا بود جز کشاورزی کاری دیگر انجام نمیداد.
با شروع جنگ تحمیلی به بسیج رفت و بعد از دیدن آموزشهای نظامی به جبهه اعزام شد. در یکی از عملیاتها که نیروهای اسلام پیروز شده بودند او دلاورانه سنگرهای دشمن را یکی پس از دیگری سر میزد تا از امنیت و خالی بودنشان مطمئن شود. پدرش میگوید که بار آخری که به مرخصی آمد، به او گفتم: به جبهه نرو، برادرت اسیر شده و اگر میشود تو دیگر نرو، خیره به چشمانم نگاه کرد و گفت: اگر من و امثال من به جبهه نرویم دشمن پیشروی کرده و به سمت شهرها میآید و خاک و ناموسمان را به غارت و میبرد. درست همان شب هم امام(قدس سره) از تلویزیون اعلان کردند که جوانانی که میتوانید اسلحه به دست بگیرید به سمت جبههها روانه شوید. باز هم محمدنبی به چهرهام نگاه کرد و گفت: پدر جان حالا هم میگویی که نروم؟ من هم با رضایت کامل گفتم: برو پسرم. او رفت و حسرت دیدار دوبارهاش را بر دلم گذاشت.
محمدنبی در گردان روحالله(قدس سره) از لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) خدمت میکرد که در چهارم اسفندماه سال 1362 در حالی که در عملیات خیبر شرکت کرده بود در جزیره مجنون بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. پیکر مطهرش را در زادگاهش به خاک سپردند.