بسم الله الرحمن الرحیم
کفن بدوز بهر تنم مادرم مادرم مگر عزیزتر از علیاکبرم مادرم
شما مومنان چون در میدان جنگ با کافران روبهرو شوید، باید شجاعانه با آنها بجنگید تا آنگاه که از خونریزی بسیار دشمن را از پای در آورید و به کلی مغلوب و تسلیم سازید پس از آن اسیران را محکم به بند کنید تا بعداً او را آزاد گردانید.
(إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ).
ما از آن خدا هستيم و به سوى او باز مىگرديم. با سلام به روان پاک شهیدان و سرور شهیدان حسین بن علی(علیهما السلام).
پدر و مادر عزیزم من این راه را که راه اولیاء خداست رفتم و حالا که این راه را تا آخر پیمودم و به آخر این راه مقدس و پر پیچ و خم رسیدم و دین خود را ادا کردم از شما میخواهم که مرا حلال کنید. تا حالا فرزند خوبی برای شما نبودم و نتوانستم رضایت شما را به جا بیاورم و خیلی از شما معذرت میخواهم و همچنین مادر تو مرا حلال کنی و افتخار کنی که یک چنین فرزندی را پرورش کردی و گوش به حرف این پست، صفتتان که هر روزی یک دسیسه میچینند، نده و از همه آشنایان برای من حلالیت بطلبید. والسلام.
شهید نادعلی میرزایی در ششم خردادماه سال ۱۳۴۲ در رضا آباد یکی از توابع شهرستان الیگودرز متولد شد و تا سن 12 سالگی در آنجا ماند و بعد محله گوشه در شهرستان خمین مهاجرت کردند. دوران تولدش را با سختی سپری کرد. پدر و مادر شهید به جز ایمان به خدا از زندگی چیز دیگری نداشتند. مادر شهید با نانوایی خرج زندگی را به دست میآورد و پدرش هم برای مردم کار میکرد. او تا کلاس سوم راهنمایی درس خواند و درس شهادت را در آنجا آموخت. وی اخلاق بسیار خوبی داشت و علیرغم تنگدستی همیشه به همنوعانش کمک میکرد.
مادرش میگوید: به سختی کار میکرد، وقتی که به منزل میآمد، لباسهایش را میشست. گاهی اوقات هم که میخواستیم غذا بخوریم، نان و پیاز و گاهی هم نان و پنیر میخورد و وقتی که از او علتش را میخواستیم میگفت: ما باید به این کار و سختی عادت کنیم. ما باید با آمریکا و عمالش مبارزه کنیم و باید خودکفا شویم. در رضا آباد با صدای رسایی که داشت، اذان را میگفت و موقعی که بزرگتر شد، بیشتر اوقات در مسجد بود و در کلاسهای قرآن و ایدئولوژی حاضر بود. در سالهای جنگ، وقتی که پیکر شهید عباس سرمدی را آوردند، نادعلی از مدرسه دلسرد شد و دیگر نمیتوانست درس بخواند. انگار که عباس همیشه او را صدا میزد. میگفت: عباس دوست من بود. او مربی تیم ورزشی بود. من باید راه او را ادامه دهم. هر چند که ما اصرار کردیم گفت: شما به حال باید راضی شوید. رضایت خانواده را که گرفت، بیدرنگ عازم جبهه شد. او با گروه اعزامی از خمین به جبهه رفت و در واحد تدارکات سپاه گیلانغرب خدمت میکرد که در بیست و سوم فروردینماه سال 1361 هنگام درگیری با نیروهای عراقی در دشت گیلانغرب به شهادت رسید.