به نام خدا
حال که با همراهی چند تن از برادران به جبهه حق علیه باطل میروم، سخنی چند با شما امت رسولالله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) دارم، من در حالی به جبهه میروم که صدای روح خدا، رهبر امت را میشنوم، که با صدای بلند فریاد میزند:
«هل من ناصر ینصرنی».
ما هم به این صدای حق پاسخ مثبت میدهیم و میگوییم: ای امام(قدس سره)، ما مردم کوفه در زمان حسین(علیه السلام) نیستیم که او را به شهرشان دعوت کنند و سپس با او به ستیز برخیزند، ما پیرو محمدیم(صلیاللهعلیهوآلهوسلم)، ما پیرو حسینیم(علیه السلام) و چون تو حسین(علیه السلام) زمانی، از تو پشتیبانی کرده و به دستورهایی که به ما بدهی با جان و دل آنها را خریداریم و هم اکنون که تو دستور جهاد به ما میدهی، ما فرمان تو را اطاعت میکنیم و این جان ناچیز را در اختیار اسلام و قرآن قرار میدهیم. قسم به آن کسی که مرا آفرید و مرا دوباره خواهد برد، اگر صد جان دیگر در اختیار من قرار میداد همه جانهایم را برای اسلام میدادم؛ همانطوری که امام حسین(علیه السلام) و یارانش و شهیدان این را ثابت کردند.
ای صدام، تو باید بدانی که ملت ما با مکتبی بزرگ شده است که شهادت را افتخار و سعادت میداند و سر و جان خود را فدای مکتبش و اسلامش میکند و من و تمامی شهیدان دیگر با شهادت خود این را میگوییم کهای مردم، هیچوقت دست از امام(قدس سره) برندارید و امام(قدس سره) را در تمامی مراحل انقلاب، یاری نمایید و به جبههها کمک کنید. به هر نحو که میتوانید، تا این که این جنگ هرچه زودتر به پایان برسد و دیگر این که شعار مرگ بر آمریکا و نه شرقی و نه غربی، فقط جمهوری اسلامی، یادتان نرود و به این شعارهایتان عمل نمایید، حتی اگر به شهادت تمامی ایران و جهان تمام شود، تا آن جا که توان دارید، دست از رهبری و ولایتفقیه برندارید و به این انقلاب صادقانه خدمت کنید.
تقاضای من از شما خواهران و برادرانم این که اگر شهادت نصیبم شد، پس از مرگ من گریه و زاری نکنید؛ زیرا شهیدان زندهاند.
شهید سید مجتبی واعظی در هفدهم مردادماه سال 1342 در شهر اراک متولد شد. تا سال سوم متوسطه تحصیل کرد.
او همچون مرحوم پدرش هرگز به دنیا دلبستگی پیدا نکرد و با خانوادهاش زندگی سادهای را که داشتند، میگذراند؛ چون از خانواده یک فرد روحانی مبارز بود. این بود که قبل از انقلاب فعالیت اسلامی داشت و مرید روحانیون بود و از ابتدای انقلاب در بسیج انجام وظیفه نمود و از کودکی تا جوانی عاشق خدمت به محرومین بود. خیلی مهربان و نوعدوست و بیش از حد به اشخاصی که احتیاج به کمک عاطفی داشتند، کمک مینمود در حالی که خودش خیلی صبور و قانع بود.
یک روز جمعه در صحن حیاط منزل، در گفتگو با مادرش میگوید: مادر، دعا کن شهید بشوم؛ چون میترسم، شهید نشوم. شهید است که در نزد خداوند عزیز است و این مقام بزرگی است و به سادگی شهادت نصیب کسی نمیگردد.
مادر، تو را خدا، دعا کن شهید شوم و این سخنان را با گریه میگفت. خیلی احترام به خانوادهاش میگذاشت و چون در کودکی پدرش را از دست داده بود، با مادرش خیلی مأنوس بود و با نزدیکانش به دیده احترام نگاه میکرد و بدین گونه نیز آنان به وی احترام میگذاشتند.
پس از انقلاب یک انجمن نیکوکاران اسلامی در اراک بود که هفتهای یک روز عصر، جلسه بحث داشت، از جمله یکی از سخنرانان، آقای احمد عطاری، نماینده شهر بود و با برادرش به آن جا میرفت و در انقلاب در میدان امام(قدس سره) و بعد در پایگاه شهید مطهری به پاسداری و خدمت همت گماشت.
دوستانش به خاطر دقت مادرش از اشخاص مسلمان و پاک بودند. خالصاً مرید امام(قدس سره) و عاشق امام(قدس سره) و دوستدار امام(قدس سره) بود و اگر کسی از امام(قدس سره) غیبت میکرد، قلباً ناراحت میشد و احترامی خاص به جامعه روحانیت میگذاشت.
او از روزهای شروع جنگ تحمیلی چهار مرحله به مناطق جنگی اعزام شد و در آخرین حضورش در بیست و هشتم شهریورماه سال 1361 در منطقه عملیاتی کوشک بر اثر سانحه رانندگی به شهادت رسید و پیکر مطهرش را در گلزار شهدای شهر اراک به خاک سپردند.