ای عزیزان، امروز روز آزمایش و امتحان است و روز نشستن در خانه و سرگرم شدن به مسائل دنیوی نیست و اسلام عزیز نیاز به جوانمردیها و ایثارها و از خود گذشتگیها دارد و عزت و آبرو، بستگی به جنگ و سرنوشتساز دارد، لحظهای به خود بیایید و خوب فکر کنید، کلام ( كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ).[1] بر حق است و روزی هم تکتک شما را در مییابد؛ انسان یک روز به دنیا میآید و روزی هم از دنیا خواهد رفت؛ پس چه بهتر آیه مبارکه (وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ).[2] شامل حال ما شود و در راه خداوند تبارک و تعالی کشته شویم و همانطور که خداوند در قرآن میفرماید: ( إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ ).[3] اگر دین خدا را یاری کنید، خداوند هم شما را یاری میکند و اگر بخواهید، در این راه سستی نمایید، به ذلت و خواری دچار خواهید شد.
و اما ای پدر و مادر مهربانم، با چه زحماتی مرا بزرگ کردهاید، باید افتخار کنید که من در این راه کشته میشوم و هیچوقت ناراحت من نباشید، از خداوند بخواهید مرا مورد عفو و مغفرت خودش قرار دهد و همچنین زحماتتان را که جبرانناپذیر است، حلالم نمایید و خواهرانم، سعی کنید در زندگی زینب(علیها السلام) وار باشید و برادرم، پس از رفتن من وظیفه سنگینی به دوش شما میافتد که آن هم پیروی از دین و اسلام و رهبر عزیز و ادامه دادن راه شهدا میباشد و ای همسرم، از تو میخواهم در هر حال حجاب خودت را حفظ نموده و فرزندانمان را خوب تربیت نمایی که انشاءالله برای اسلام و امت شهیدپرور مفید واقع شوند و همه شما را به خداوند بزرگ میسپارم.
2. سوره آل عمران، 185.
3. سوره آل عمران، 169.
1. سوره محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم)، 7.
وجود بعضی از افراد، انگار با جوهره تلاش و همت سرشته شده است. هیچوقت پایشان یک جا بند نمیشود و اصلاً بند شدن و درجا زدن را دور از شأن انسان میدانند و بر این اعتقادند که وظیفه آدمی به خود آمدن، برخاستن و به راه افتادن است. آنها خوب میدانند که آدمی با اندیشههای پای در گل را ه به جایی نمیبرد و برای رسیدن باید سقفهای کوتاه را بشکافد و طرحی نو دراندازد و محمدرضا وثاقتی همینگونه بود.
همه از او به عنوان بزرگمردی یاد میکنند که پیوسته علم همت بر میافراشت و در مزرعه خدمت، بذر محبت میکاشت. بارها از اهالی زادگاهش شنیدهام که از هفتسالگی گله به بیابان میبرده و در کشت و کار همپای پدر بوده و در خانه کمککار مادر. فصل مدرسه هم که میشده این تلاشها را با درس و کتاب پیوند میداده و از هیچ کاری باز نمیمانده است. تابستانها به تهران میرفت و کار میکرد؛ از نقاشی ساختمان گرفته تا موزاییک چینی. وقتی هم به خنجین بر میگشت با کلی سوغاتی میآمد. خیلی نظربلند بود از دستمزدش به افراد نیازمند کمک میکرد و سهمی هم برای خرج تحصیلش کنار میگذاشت. مقید به نماز اول وقت بود و شبهای چهارشنبه و جمعه هر طوری بود، خودش را به دعای کمیل و توسل میرساند. در روزهای انقلاب هم چه در این جا، چه وقتی که تهران بود، در راهپیماییها و سخنرانیها شرکت میکرد و سردمدار بود. میدانم که از شهید وثاقتی یک دختر و یک پسر به جا مانده که حالا بزرگ شدهاند، سراغشان را میگیرم. میگویند پسرش در اراک مشغول کسب و کار است و دخترش ازدواج کرده. آنها یکی، دو سال بیشتر نداشتند که پدر شهید شد؛ پس خاطرهای از پدر ندارند. فقط شنیدهام همیشه آرزوی این را داشتهاند که در باز شود، پدر به خانه بیاید و آنها در آغوشش بپرند و نمرههای بیستشان را به او نشان دهند و آنها را به گردش ببرد. از خنجین به اداره آموزش و پرورش کمیجان میروم. وارد اتاق کارگزینی میشوم. خود را معرفی میکنم و میگویم که عضو هیئت نویسندگان کتاب پلههای آسمان هستم و از مسئول کارگزینی که پشت یک دستگاه رایانه نشسته است و ظاهراً در آستانه بازنشستگی است، میخواهم هرچه درباره شهید وثاقتی میداند برایم بگوید. با زدن چند دکمه آهی میکشد و میگوید: آن شهید عزیز در اردیبهشت 1338 در خنجین متولد شده و در سال 1361 به استخدام آموزش و پرورش درآمده و در کمیجان کارش را شروع کرده است. میگویم: منظورم اطلاعات کارمندی نیست. آنها را در فرم جمعآوری اطلاعات شهدای فرهنگی دارم. فکری میکند و میگوید: چه بگویم؟ خیلی بزرگ بود و آنقدر با همت بود که از زمین و آسمان برایش کار میبارید. بعد از این که در قسمت کارگزینی این اداره مشغول به کار شد، همزمان مسئولیت دهداری خنجین را به عهده گرفت و نمایندگی بخشداری کمیجان را هم به صورت افتخاری پذیرفت. یکتنه کار ده نفر را انجام میداد و خیلی منظم و وقتشناس بود. همیشه حرف شهید رجایی را تکرار میکرد که: کار برای خدا خستگی ندارد. بعد با یک گلو بغض ادامه میدهد: هیچوقت یادم نمیرود، اواخر دیماه سال 1365 بود که من و آقای وثاقتی پیش رئیس اداره رفتیم و در نامهای برای اعزام به جبهه تقاضای موافقت کردیم. رئیس اداره وقتی نامه را خواند، گفت: دایره کارگزینی فقط شما دو نفر کارمند را دارد؛ پس که جواب ارباب رجوع را بدهد؟ بهتر است یکی از شما اینجا باشد. ما هر دو مشتاق اعزام بودیم؛ اما شهید وثاقتی آنقدر بیتابی کرد و از اشتیاقش برای به جبهه گفت که سرانجام رئیس اداره با رفتن او موافقت کرد و فردای آن روز همراه با گردان بسیج سپاه پاسداران به شلمچه اعزام شد. سپس برایم یادداشتی مینویسد و میگوید: شماره تلفن علی آقا است، میتوانی از این طریق، اطلاعات کاملتری به دست بیاوری. خداحافظی میکنم و بیرون میآیم. به اراک که بر میگردم، شماره را میگیرم، ارتباط که برقرار میشود، خود را معرفی میکنم. از لحن صدای علی آقا احساس میکنم، اهل مودت و مؤانست است. موضوع را برایش میگویم. قرار میشود دانستههایش را برایم بنویسد. فردای آن روز به خانهاش میروم و آن چه را که نوشته است را میگیرم. به خانه بر میگردم و مشتاقانه میخوانم: شب دوازدهم بهمن سال 1365 بود، شبی به روشنی صبح، شبی با بشارت ( أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ ).[1] عملیات کربلای 5 که نوزدهم دیماه با رمز یا زهرا(علیها السلام) شروع شده بود. همچنان ادامه داشت. رزمندگان دلاور در این بیست و دو، سه روز توانسته بودند با ساقط کردن دوازده فروند از هواپیماهای دشمن و انهدام تجهیزات و یگانهای او، چهارده کیلومتر از جاده شلمچه، بصره را آزاد کنند و آن شب هم رعدآسا بر دشمن متجاوز میتاختند تا آخرین نخلهای شلمچه آن پهن دشت شور و شقایق را از اسارت شبیخون و بیداد رها کنند. شهید وثاقتی هم در این موجخیز عشق و حماسه همراه گردان امام حسن(علیه السلام) از لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) با آر پی جی در کار شکار تانکهای دشمن بود، در روشنای منورها او را میدیدم که مثل همیشه پرتکاپو و خستگیناپذیر میجنگید و بهحق که در راه شکست کفر از جان مایه میگذاشت. دشمن با تمام قوا و نیروهای تازه نفس سپاه سوم و هفتمش مقاومت میکرد؛ زیرا حفظ منطقه استراتژیک شلمچه از نظر او بسیار مهم بود و غرش تانکهایش در دل صحرا نشان از وحشتی داشت که خروش توفنده رزمندگان بر جانش افکنده بود. بسیجیان جان بر کف چون شهاب بر دل خصم نابکار میزدند و عظمت میآفریدند. شعلههای ناشی از انفجار تانکهای دشمن منطقه را روشن کرده بود و دم به دم خبر از فتح میآمد. پیشروی در منطقه شرق بصره ادامه داشت. ساعت یازده شب بود. بچهها پرتوانتر از همیشه در امتداد جاده به پیش میرفتند. سوت خمپارهای را شنیدم، پشت خاکریز پناه گرفتم، کمی آن طرفتر منفجر شد، چند لحظه بعد صدای یا حسینی(علیه السلام) را شنیدم که به گوشم آشنا آمد، به طرفش رفتم، محمدرضا بود که دست روی سینهاش گذاشته بود و یا حسین(علیه السلام)، یا حسین(علیه السلام) میگفت. سر او را روی زانو گرفتم، یک یا حسین(علیه السلام) دیگر گفت و فرسنگها فاصله گرفت. شنیدهام که مردم قدرشناس در تشییع جنازه آن شهید بزرگوار سنگ تمام گذاشتهاند و آن روز، مزار شهدای خنجین، جا و راه نبوده است. همیشه همین طور است، وقتی وجودت پربرکت باشد و منشأ آثار خیر باشی، دوستدارانت یک آسمان جمعیت میشوند و ماه تابانشان میشوی و به حق که محمدرضا وثاقتی همینگونه بود. از اهالی همت و فتوت، دلش به عشق زنده بود و بر جریده هستی جاودانه شد.[2]
1. سوره هود، 81.
1. پلههای آسمانی، ج 1، ص 315 – 317.