او در وصیتنامهاش اینگونه نوشته بود: یکی از مسائلی که مدام توجه انسان را به خود مشغول میدارد، سرنوشت او پس از مرگ است. آن هنگام که انسان چشم از این جهان فرو میبندد و طومار زندگیاش با مرگ درهم نوردیده میشود. اگر کسی چیزی از من طلب دارد به او بدهید و اگر من هم از کسی چیزی میخواهم، حلالش. اگر آن را دادند به جبهه بدهید. من از همهی آشنایان میخواهم که مرا حلال کنند...
نامش را بر روی برگههای جمعآوری اطلاعات شهید میخوانم و پیش از آن که محل تولد و جبهه و تاریخ شهادتش را، در میان کلمهها، جستجو کنم، نامهاش را که برای پدر و مادر، خواهران و برادرانش، نه.... برای من، تو و تاریخ نوشته است، چندین بار در ژرفنای وجودم، مرور میکنم و میخوانم. مردهای مرد حریر و پولاد را با اطلاعات کلیشهای عددها و نامها و جایها چه کار؟! چگونه میتوان تمامیت باور اکبر گل محمدیها را، آن همه جانفشانی و جاودانگی را در برابر جبههی کفر سنگدلی، در قالب کلمه نشاند؟ اکبر گل محمدی فرزند حبیبالله، پیش از آن که متعلّق به خانواده خود و متولد روستای مست علیای خنداب باشد، متعلّق به همه آنهایی است که در برابر پنجرهی بیدروغ تاریخ بشریت مینشینند و از میان همهی رنگها و نیرنگهایی که ابرقدرتها، آنها را حقیقت مینامند، آبی بیآلایش مردهایی را میبینند که دفاع 8 سالهشان حداقل به هیچیک از جنگهای مدرن دوره معاصر، شباهت نداشت. اکبر گل محمدی نه در عملیات مرصاد و جبهههای غرب کشور و گیلان غرب، که در جبههای به پهنای تاریخ ماندگار وجدان بشری و نه با گلوله آر پی جی دشمن به پا و قلبش، که با گلوله کینهی جبههای که تاریخ را، تمدن را، وجدان و شرف را، وارونه هجّی میکند، به شهادت رسید. و چه شگفت که تاریخ مقاومت هشتساله ما، گل محمدیهای بسیار را در برگ برگ خود، به خط جاودانگی، نوشته است. او در تاریخ 16/6/1349 در خانوادهای روستایی به دنیا آمد و با پنج برادر و دو خواهر در کانون گرم و پر تلاش که فرزندان بزرگتر خانواده، هر کدام در حد توانایی، چرخ معاش آن را به حرکت در میآوردند، پرورش یافت و بزرگ و بزرگتر شد. دورهی ابتدایی و راهنمایی را در ده با موفقیت طی کرد و با توجه به باورهای دینی و معنوی خانواده به انجام واجبات شرعی پرداخت. هُرم آفتاب ایمان و عقیده در جان و دل اکبر نوجوان، آرام آرام به شراره بدل میشد، شرارهای که بعدها و بیش از هر عامل دیگری، وی را به خدمت در بسیج و جبهه و جنگ، کشاند. همان جایی که همرزمانش در حجم حنجرههای سرخ و خاکهای تب دارش، شجاعت و شرف را، معنایی تازه میبخشیدند. وقتی سال سوم راهنمایی خود را با موفقیت، تمام کرد، به عشق آموزگاری و طی آزمون ورودی وارد دانشسرای مقدماتی شهید بهشتی خنداب شد و عاشقانه دو سال از دورهی تحصیلی را به پایان رساند. این مدت را شروع و نقطهی عطفی در زندگی خود مینامید و هر جا سخنی پیش میآمد از روزهایی میگفت که میتواند به عنوان یک معلم به مردم و جامعهاش خدمت کند. اما شروع جنگ و چهرههای مؤمن مردان جبههها، همانهایی که با ایمانشان، آبروی مرگ را به بازی گرفته بودند، اکبر را در سال دوم تحصیل، به جایی دعوت کرد که پنجرههایش رو به باغ تجلّی گشوده شده بود. دیگر جای درنگ، جای ماندن نبود، این را به پدر و برادرش گفته بود و در پاسخ ندای درونیاش تا پشت دریاها، تا میدان تجلّی معنویتهای بکر خدا رهسپار شد. اکبر خندان و گشادهرو که به قول برادرش گشادهرویی را با شجاعت ذاتیاش درهم آمیخته بود، دانشسرا را تمام نکرده راهی جبهه شد و در آنجا تا رواق خون کوچید. و بدین گونه اکبر گل محمدی بعد از مدتی حضور و رزم در جبهههای گیلانغرب به عنوان کمک آر پی جی زن در عملیات مرصاد شرکت کرد. در آن زمان شهر کرمانشاه و جادهی اسلامآباد مورد تهدید و هجوم گروههای ضدانقلاب که از طرف ارتش بعث عراق حمایت میشدند قرارگرفته بود. اکبر به همراه دیگر رزمندگان گردان علی بن ابیطالب(علیهما السلام) از لشکر 17 در منطقهی چهار زبر با هلیکوپتر به پشت نیروهای مهاجم عزیمت نموده و راه را بر گروهک منافقین بسته و درگیر شدند و اکبر با گلولهی سرخی که در قلبش فرود آمد، در تاریخ 5/5/67، در برگ برگِ تقویمِ تاریخِ شرف و مردانگی، آنجا که عدد و تاریخ و مکان مادّی مفهوم خود را از دست میدهد، جاودانه شد. پیکر پاک اکبر در روستای محل تولدش مست علیا به خاک سپرده شد. حالا بعد از آن سالها، گل محمدیها! بچههای نجیبِ عاشق، یاد آن همه درنگها، شتابها و جانفشانیها به خیر...! آی دلهای مؤمن خدا! آی اروندهای جاری ایمان! آی بچههای حریر و پولاد، در دعاهایتان چه جاری شده بود که فرشتهها فقط شما را دیدند و آینههای بی غبار، فقط چهرههای شما را نشان دادند؟! به ما بگویید آن هنگام که در پهن دشت تفتیدهی جنوب و در بلندیهای به هم تنیده و یخزدهی غرب از پلکان کمیل و ندبه بالا میرفتید، آن هنگام که در شرجی توسلهای عاشقانه، همهی عشق میشدید بر لبهایتان، کدام کلمات متبرک جاری شده بود؟![1]
1. پلههای آسمانی، ج 1، ص 243 – 244.