نامه:
سلام به استاد بزرگوارم جناب استاد مظفری نژاد طبق قرار ماجرای ورود به شغل معلمی را برایتان مینویسم. به یادم میآید شب هشتم شهریور 1360 خواب دیدم در یکی از خیابانهای تهران داخل پایگاهی هستیم. آقای محمدعلی رجایی آنجا پست میداد. بنده برای استراحت به داخل آسایشگاه رفتم و دراز کشیدم. بعد از مدتی جناب آقای رجایی در حالی که اسلحهشان را به من میدادند، گفتند: بلند شو. حالا نوبت پست دادن توست. صبح فردا ساعت 8 صبح، خبر شهادت این معلم شهید را شنیدم. آن زمان من کلاس دوم نظری بودم. جریان خواب را با کسی در میان نگذاشتم اما هر از چند گاهی به فکر آن خواب میافتادم و همین طور درباره تعبیر آن. تا اینکه سعادت جبهه رفتن نصیبم شد. فکر کردم تعبیر خوابم این بوده و بعد قضیه اسم نوشتن بنده در کنکور تربیتمعلم توسط برادرم پیش آمد و من دانشجوی رشتهی دینی و قرآن شدم. شاید به خاطر بیاورید آن روز را که در کلاس شما دربارهی شغل معلمی و قداست این شغل صحبت کردید و همچنین در رابطه با کلاس داری آقای رجایی. که مرا به یاد خوابم انداخت و حالا فکر میکنم تعبیر خواب من این است که من نیز چون شهید رجایی باید راهش را ادامه دهم... .[1]
1. پلههای آسمانی، ج 3، ص 71 – 73.
علی تفنگش را محکم گرفته و گوشهی سنگر تکیه داده و غرق در افکار گوناگون، آسمان را میکاود. شاید به کودکیاش فکر میکرد به آن زمان که به همراه برادر در میان گندمزارهای روستای پیک زرند مشغول درو میشدند. چه دورانی بود. روزهای گرم ماه رمضان، او و برادرش با دهان تشنه مشغول کار میشدند. آن سالها او 12 - 13 سال بیشتر نداشت. آنها باید درس میخواندند و کار میکردند. آخر آنها تنها نانآور خانوادهی هفت نفری بودند. چند سالی از فوت پدرش گذشته بود. به یاد مادرش افتاد. چقدر دلش برای مادر تنگ شده، چقدر او را دوست دارد. مادر، این زن نجیب و رنج کشیده. چقدر دوست داشت پای صحبتهای مادر بنشیند. مادر میگفت: وقتی تو دنیا آمدی اوایل مردادماه 45 بود. هوا به شدت گرم شده و هرم آفتاب توی حیاط میزد. تو را در آغوش پدرت گذاشتم. او نگاهی به چهره معصومت انداخت و بعد نگاهی از سر شکر به آسمان کرد و در گوشَت اذان گفت و نامت را علی گذاشت. تا حمله ساعتی باقی مانده بود. به خاکهای ترک خورده شلمچه چشم دوخت و به خارهایی که در سایهروشن نور کمرنگ ماه خودی نشان میدادند. یاد دستهای ترک خورده و مهربان پدر افتاد که چگونه دست نوازش بر سرشان میکشید و آنها را با خدا و قرآن و کار و تلاش آشنا کرد. پدر را همهی اهالی روستا احترامش میکردند و او را شیخ احمد میخواندند. او با مسائل و احکام دینی آشنا بود. با اینکه سواد چندانی نداشت. با تلاش فراوان حافظ قرآن شده بود. یادش به خیر. پدر چقدر دوستش داشت. پدر همیشه او و برادرش را با خود به مسجد و هیئتهای مذهبی میبرد. محرم 1357 را به یاد میآورد. با اینکه شاه مخالف فعالیتهای مذهبی بود. پدر گفته بود: اگر شده تنها با دو پسر خود مراسم را برگزار خواهم کرد. من نوحه میخوانم و آنها سینه میزنند. و مراسم آن سال با درایت و شجاعت پدر، پر شکوهتر از هر سال برگزار شد. موج انقلاب میرفت که در روستای آنها نیز شکوفه دهد. اما این روزهای پر شکوه برای پدر چه کوتاه بود. او در یکی از روزهای فروردین 1358 چشمهای مهربانش را برای همیشه بست و پاییز بر بهار زندگیشان سایه افکند. علی اشک گوشهی چشمش را پاک کرد. تا عملیات هنوز وقت باقی بود ... حالا او که 12 سال بیشتر نداشت و برادرش که 14 ساله بود، تنها تکیهگاه خواهرها و برادرها بودند. آنها که با مناعت طبع بزرگ شده بودند، آستین همت بالا زده؛ هم درس میخواندند و هم کار میکردند. در روزهای سرد زمستان و روزهای گرم تابستان باید کیلومترها راه را پیاده میرفتند برای تحصیل به روستای دیگر و یا با آن دستان کوچکشان سختترین کارها را انجام میدادند. خوب به یاد داشت که چگونه در کارهای خانه نیز سرک میکشید و سعی داشت مثل مادر مربا درست کند، رب انار بگیرد و ژاکت ببافد. مادر همیشه از این هوش و استعداد او در تعجب بود. علی از یاد آوردن آن روزها لبخند زد. بوی باران در فضا پر بود. به آسمان چشم دوخت و به آن زمان که پانزده سال بیشتر نداشت. او پانزده ساله شده بود و افق دیدش وسیعتر. میدید که زندگی فقط دغدغه نان و آب و درس نیست. زندگی مرد میخواست. پس آرام و قرار از دست داد و ذهن کنجکاو خود را در مسیری دیگر هدایت کرد و زمزمهی جبهه و جنگ سر داد. اما با اشکهای مادر چه باید میکرد!؟ و مادر در میان اشک پسر پانزده سالهاش را در آغوش کشید و گفت: برو مادر، شیرم حلالت. و چه شیرین بود رضایت مادر و چه شیرین بود جبهه و جهاد. از این پس دیگر او بود و جبهه و درس. برای امتحانات میآمد و دوباره به سرزمینهای ملکوتی مجنون و جبهههای غرب پر میکشید. تا بالاخره دیپلم خود را گرفت. - علی علی!! این صدای یکی از همرزمانش بود که به طرفش میآمد. - پسر تو کجایی؟ هیچ میدونی از کی دارم دنبالت میگردم. علی از جا برخاست و با آرامش به رضا نگاهی انداخت: خب چیه؟ میبینی که اینجا نشستم. - اِ نه بابا. اینجا نشستی؟ من فکر کردم حمله شروع نشده، پریدی. بعد در حالی که چشمانش را ریز میکرد پرسید: چیه امشب خیلی ساکتی؟ علی مشغول وارسی اسلحهاش شد و در جواب گفت: هیچی. به گذشتهها فکر میکردم، باهام کاری داشتی؟ - کار که نه. فقط دیدم محوطه خیلی ساکته گفتم ببینم علی کجا سرش گرمه. نکنه تانکی، خمپارهای، چیزی رو پیاده کرده، بیام کمک. علی که متوجه کنایه او شده بود با سرعت خم شد و تکه سنگی را به طرفش پرتاب کرد. رضا در حالی که قهقهه میزد، سرش را دزدید و گفت: باش. تو فکر باش. مزاحم نمیشیم. و بعد بدو بدو آنجا را ترک کرد. رضا اغلب اوقات او را به یاد برادر بزرگش میانداخت. برادرش، او را در کنکور تربیتمعلم ثبتنام و با اصرار او را برای گرفتن کارت ورود به جلسه راهی کرده بود. از این پس او خود را در دو سنگر جبهه و دانشگاه میدید. پس با پشتکار هر دو را ادامه داد. یاد درس و دانشگاه لبخندی به گوشه لبانش نشاند. به یاد استاد مظفری نژاد افتاد. به یادش آمد قرار بود جریان معلم شدنش را برای استاد بنویسد.. شب 26/10/1365 بود. گویی دشت ملکوتی شلمچه برای همیشه در حریر سکوت شب بخواب رفته است. اما بچههای رزمنده هوشیارانه منتظر شروع حملهای در ادامه عملیات کربلای 5 هستند. علی غرق در افکار خود به اسلحهاش تکیه کرده است و زیر لب آیهای را زمزمه میکند. صدای تیری سکوت حاکم بر دشت را میشکند. علی از جا میپرد. حمله با رمز یا زهرا(علیها السلام) شروع شده است. صدای تیر و خمپاره از هر طرف به گوش میرسد. علی تیراندازی میکند و یکییکی دشمن را به درک واصل میکند. صدای اللهاکبر و یا زهرا(علیها السلام) نیرویش را دوچندان کرده. دشمن خود را باخته است و مرتب عقبنشینی میکند. فرمانده پی در پی دستور پیشروی میدهد. علی و چند نفر دیگر شجاعانه پیش میروند. دست به اسلحه میبرد. اسلحه از تیر خالی شده. به خاکریزی تکیه کرده و خشاب چک میکند. یکی دو قسمت از بدنش طی حمله با سنگها و خارها مجروح شده، اهمیتی نمیدهد. خشاب را سر جایش میگذارد و از جا بر میخیزد. اسلحه را به طرف دشمن نشانه میگیرد. صدای زوزه وحشیانهی خمپارهای در نزدیکی به گوش میرسد. رضا آنسو تر در خون میغلتد و طلب آب میکند. به طرف او خیز بر میدارد. بیتوجه قمقمهاش را به طرف دوستش دراز میکند. صدای خمپارهای در دل تاریکی میپیچد. علی به زمین میافتد و صورتش غرق خاک و خون میشود و در حالی که سر بر سجده دارد آخرین زمزمهی شکرش را سر میدهد.
علی دانشجوی سال اول دانش سرای تربیتمعلم و بسیجی تیپ 110 خاتم الانبیا(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) بود که در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.