گلولهی تانک مستقیم به سرش خورد و از او چیزی باقی نگذاشت. این را شاهدان عینی این واقعه میگویند. اما، مگر میشود مادری چشم انتظار را با این حرفها آرام کرد. سالها از شهادت او میگذرد؛ اما چشمان اشکبار مادر، هنوز منتظر دیدن قد رعنای سعید در چهارچوب در خانه است. حتی اجازهی تغییر منزل را هم نداده است که مبادا روزی سعیدش باز گردد و نشانی جدید را بلد نباشد. این حال و روز مادران شهیدی است که هنوز پیکر مطهر فرزندانشان از جبهههای نبرد باز نگشته است. تا خبر شهیدان گمنام در شهر میپیچد، لبشان به دعا گشوده میشود و با چشمانی اشکبار و قلبی لرزان، چادر به سر، میدواند تا بلکه از یوسف گم گشتهشان نشانی آورده باشند. بوی پیراهنی کافی است تا در بدرقه تابوت فرزندان ایران، ضجه دلتنگی سر دهند. مادر، خود نام سعید را برای فرزند عزیزش انتخاب کرد تا انسانی سعادتمند و خوشبخت باشد.
در اولین روز از فروردین ماه سال 1339 در یکی از محلههای شهر اراک، در خانوادهای شریف و زحمتکش به دنیا آمد. مادر میگوید: سعید از همان سنین کودکی اهل کار بود و دوست داشت، همراه پدر کار کند. تعالیم دینی را از خانواده فرا گرفت و به دبستان رفت. پسری آرام، دوست داشتنی و درسخوان بود. در دبیرستان، در رشتهی ریاضی تحصیل کرد و توانست دیپلم بگیرد. در روزهای انقلاب و مبارزه علیه شاه هم حضوری فعال داشت. با دوستانی که در مسجد محله پیدا کرده بود، شبها با شعار نویسی و روزها با حضور در تظاهرات و راه پیمایی و پخش اعلامیههای حضرت امام خمینی(قدس سره شریف)، دوستی خود را به انقلاب ثابت کرده بود. شبها که به خانه میآمد، بسیار خسته؛ اما در دل بسیار خوشحال و راضی بود. بعد از پیروزی انقلاب، به بسیج رفت و شبها نگهبانی میداد و از محلهها و مناطق حساس حفاظت میکرد.
درسش را که تمام کرد برای رفتن به خدمت سربازی آماده شد. بیدرنگ، لباس خدمت به تن کرد و به لشکر 81 ارتش رفت و در منطقهی جنوب کشور، مشغول به خدمت شد تا جنگ در گرفت. در اولین روز از مهر ماه سال 1360 درست یک روز بعد از اعلام جنگ، از طرف دشمن بعثی، هنگام تک دشمن در سر پل ذهاب به شهادت رسید. پیکر پاک شهید هنوز بر نگشته است تا مادرش را آرام کند.