تازه نتایج کنکور را مشخص کرده بودند. ذبیحالله هم امسال توی کنکور شرکت کرده و بعد از هنرستان صنعتی اراک عازم دانشکده انستیتو مکانیک رشت شده بود. قرار بود که برای تحصیل در رشتهی مکانیک وارد این دانشکده بشود. شب قبل از رفتن وسایلش را آماده میکرد. آن شب اعضای خانوادهشان خیلی گرمتر و صمیمیتر با ذبیحالله برخورد میکردند. به خصوص مادر و پدرش که دلبستگی شدیدی به او داشتند.
ذبیحالله بار و بندیلش را که جمع و جور کرده بود به دوش گرفت و بعد از خداحافظی از خانواده و دوستانش به طرف ایستگاه قطار حرکت کرد تا عازم تهران و از آنجا رشت شود. دل من هم چون سایهای او را دنبال میکرد.
بعد از کمی استراحت به دنبال پیدا کردن دانشکده رفت و بالاخره پرسان پرسان آنجا را پیدا کرد. وقتی مقابل در دانشکده رسید، ایستاد و نگاهی به آسمان کرد. تابلوی بزرگی را که روی در سبز رنگ نسبتاً قراضهای جلوه مینمود ورانداز کرد. انستیتو مکانیک رشت وارد دانشکده شد و مستقیماً به طرف ساختمان اصلی رفت. هنوز نمیدانست که چکار کند. توی فکر بود و هاج و واج به این طرف و آن طرف نگاه میکرد که ناگهان دستی شانههایش را لمس کرد.
- داداش چکار میخوای بکنی؟
- اومدم ثبتنام.
- قبول شدی؟
- آره.
- چه رشتهای؟
- مکانیک.
- منم مکانیک قبول شدم. اسمت چیه؟
- ذبیحالله نوری زاده ... شما چطور؟
- منم اصغر هستم. بچهی اراکم. تو بچهی کجایی؟
- منم بچهی اراکم.
- متولد چه سالی هستی؟
- آذرماه سال 1331.
- اِ چه جالب پس همشهری و هم سنیم. حالا باید بری اولین اتاق سمت راست.
- متشکرم اصغر.
- قابلی نداشت. راستی من اینجا منتظرم تا برگردی و با هم بریم و خوابگاه بگیریم. ازت خوشم اومده.
- باشه، زود میام.
روزها یکی پس از دیگری میگذشت و ذبیحالله و اصغر هم مثل دو کبوتر عاشق و دلداده با هم رفیق بودند و صمیمیت به هم قرض میدادند و به امور دانشجوییشان میرسیدند. تا اینکه بعد از یکترم اصغر با گفتن حرفی چشمهای ذبیحالله را به روی واقعیت گشود. شاید تا قبل از این ذبیحالله نسبت به شاه و رژیم و اعمالی که آنها انجام میدادند نظر منفی و مخالفی نداشت. ولی وقتی اصغر در مورد ساواک و کارهایی که میکنند و شکنجههایی که روی جوانان کشور بخصوص قشر دانشجو انجام میدهند؛ سخن گفت. ذبیحالله به شک افتاد و در مورد نظرات خود دچار تردید شد. هفتهای نبود که سر این مسائل بین اصغر و ذبیحالله و چند تا از بچههای دانشکده که دستی در امور سیاسی روز داشتند بحث نباشد و دست به افشاگری کارهای ناشایست شاه و بیخردی عمالش نزنند.
... در طول خدمت سربازی سختیهای فراوانی کشید و خیلی مورد آزار و اذیت نوکران شکمپرست و جاهطلب قرار گرفت و به قول معروف دوران خدمتش دوران اختناق و کبودی بود. نمیدانم که چه اتفاقی برایش افتاد. اما بعد از تحمل آن همه سختی و مشقت تصمیم گرفت دوران تازهای را آغاز کند. پس به استخدام آموزش و پرورش درآمد و مهرماه 1356 عازم مدرسهی راهنمایی روستای سرسختی شازند شد.
در سالهای انقلاب خیابانها هر روز صحنهی تظاهرات مردم بود و صدای شعارهایشان علیه شاه و رژیم تا ده تا خیابان آن طرف تر هم میرسید و بعد هم با شلیک گلولههای دژخیمان رسایی صدا بیشتر میشد و هر کس ضمن رفتن به کنار خیابان یا پشت ماشین صدایش چون گلولهی سربی بود که بر سر دژخیمان مینشست و با سنگ و آجر به مقابله با نیروهای رژیم میپرداخت.
هر کس هر کاری از دستش بر میآمد، انجام میداد. با فرمان امام(قدس سره) سربازان هم با قرار گرفتن در جریان نهضت انقلاب همبستگی خود را با مردم اعلام کرده و به ایشان پیوستند. اما با این حال هنوز بودند عدهی انگشتشماری که به خاطر سرسپردگی بیش از حد و اعلام نوکری خالصانه این وقایع را قبول نمیکردند و مزاحمتهایی برای مردم به خصوص نیروهای انقلابی به وجود میآوردند. هیچ نیروی شیطانی نمیتوانست جلوی شور و هیجان مردم را بگیرد. مهمترین کاری که مردم در این برهه از زمان میتوانستند انجام دهند که رسیدن به پیروزی را هرچه سریعتر ممکن سازند، پاک کردن چهرهی شهرها و خیابانها از بتهای سنگی شاه که قدرت و اقتدار او را یدک میکشیدند؛ بود. با در هم شکستن این بتها، ابهت و شکوه شاه و نوکرانش در نزد مردم پست میشد و آنها دیگر چارهای جز عقبنشینی کامل نداشتند. علاوه بر این با تقارن این اتفاقات با دههی محرم، خون حسینی در رگهای مردم به جوشش درآمده بود و فریاد هیهات من الذله را شعار انقلابیون کرده و آنها را به هدفشان نزدیک میکرد..
مجسمهای از شاه را که در میدان اصلی شهر بود و چهار شیر قوی هیکل با چشمانی براق و دندانهای آمادهی دریدن اما سنگی که از این بت سیاه غبارآلود سوار بر اسب محافظت میکردند، پایین بیاوریم. خیلی دلم میخواست که آنها واقعی بودند و گردن یک یک آنها را میشکستیم...
شب عاشورا سپری شد و روز عاشورا که یادآور نهضت خونین امام حسین(علیه السلام) بود آغاز شد تا یکبار دیگر تاریخ این صحنه را تکرار کند.
آن روز هم مثل همیشه مردم در خیابانها بوده و بیش از هر روز دیگری به شعار و مبارزه علیه دژخیمان دست زده بودند. راهپیمایی از ابتدای خیابان عباسآباد شروع و در دانشگاه اراک به پایان رسید. سروکله ذبیحالله هم در راهپیمایی پیدا شد. بعد از راهپیمایی دستههای کوچک برای پائین کشیدن مجسمه قرار تاریکی شب را هماهنگ کردند. امروز طولانیتر از هر روز میگذشت اما یواشیواش به غروب نزدیک میشدیم. ذبیحالله به همراه چند تا از دوستان در کنار مجسمه دور هم جمع شده بودند. نقشهها یکی پس از دیگری به مرحله عمل میرسید.... همه در حال هیجان و حرکت بودند. تلاشهای جوانان هنوز به نتیجه نرسیده بود که یکی از شیطانکهای شاه که سقوط اربابش از تخت پادشاهی برایش قابل هضم نبود، مثل اسب رم کرده به همراه عدهای از نوچههایش از طرف خیابان حصار به طرف میدان اصلی شهر به حرکت درآمدند. وقتی به میدان شهر رسیدند و شور و هیجان مردم را دیدند، دیوانهوار سلاحهای آتشین خود را به روی مردم کشیدند. فکر میکردند که با این کار میتوانند آتش عشقی که در دل تک تک مردم این مملکت شعلهور شده را خاموش کنند. در همین حول و حوش بود که تیری گلوی ذبیحالله را هدف گرفت و حنجرهی عطشان او را درید. در روز بیست و یکم آذرماه سال 1357 او که تشنهی مبارزه علیه شاه و برانداختن بتهای سنگی لات و عزای زمانه بود، قربانی راه الله و برای آبیاری درخت انقلاب خونش بر زمین جاری شد. هنوز بدنش گرم بود که توسط مردم به بیمارستان قدس منتقل شد. و پس از چندی به میهمانی خدا رفت. پیکر مطهرش را در گلزار شهدای شهر اراک به خاک سپردند.