چهارده سال دوری از عزیزان و وطن دشوار است. بسیار هم دشوار است. هم برای او و هم برای کسانی که دیده به انتظارش سپید کردهاند و چه دشوارتر که هر دو از هم بیخبر باشند و حتی ندانند که دیگری زنده است یا ... چشمان اشکبار و منتظر مادر و پدر در فراق فرزندی که چهارده سال پیش لباس رزم پوشید و سفر کرد تا برای دین و انقلاب افتخار آفرینی کند. دریغ و درد که غم هجران پشت پدر را خمیده و وجود مادر را خانه محنت نموده است؛ ولی چشمانشان همچنان آرزومند دیدار روی دلبر فرزند است. ابراهیم نامی بود که برای فرزندشان انتخاب کرده بودند و هاجر وار چشم به راه آمدن ابراهیم دوخته بودند. ابراهیم در یکی از روزهای خوب خداوند در سال 1344 در روستای آمره از توابع شهرستان کمیجان و در خانوادهای مسلمان و شریف، دیده به جهان هستی گشود. پدر در کنار مادر مینشیند و از خاطرات کودکیاش میگویند تا دلهایشان کمی آرام شود. برای بتول خانم از کودکی ابراهیم میگوید. از روزگاری که علوم دینی را یاد گرفت و به نماز ایستاد. از روزی که دوشادوش پدر در کارهای کشاورزی کار میکرد تا کمی خستگی پدر را به دوش بکشد و کمکحال او باشد. بتول خانم همزبان باز میکند و از دلبندش میگوید. از فرزندی که چهارده سال از او بیخبرند؛ ولی هنوز بر سر سفره، برایش بشقاب و قاشق میگذارند تا شاید از راه برسد و همسفرهشان شود. از اولین روز مدرسه ابراهیم میگویند. مادرش با افتخار از او سخن میگوید؛ وقتی که برای رفتن به سپاه نزد او آمد و اجازه خواست تا به رسمیت سپاه درآید و برای دین و انقلاب امنیت بیاورد. او آمد، او با افتخار به آغوش خانواده بازگشت و اشک گرم و دمادم مادر با دیدنش تسلی یافت.
ابراهیم شوق رفتن به سپاه داشت و تمام همت خویش را به کار گرفته بود تا در این نهاد کاری انجام دهد. با شروع جنگ به جبهه رفت و در لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) به عنوان چشم همیشه بیدار لشکر، در گردان توپخانه، مشغول به دیدهبانی دشمن بود و رفت و آمد دشمن را زیر نظر میگرفت. عملیات عاشورای 2 در حال انجام بود و او مثل همیشه مشغول دیدهبانی و سعی میکرد رزمندگان را درست راهنمایی کند. روز بیست و چهارم مردادماه سال 1363 بود که به شهادت رسید و از نحوه شهادتش کسی مطلع نشد. پیکرش در صحنه نبرد به جمع شهدای مفقود پیوست. ابراهیم زندگیاش را در راه خدمت به دین گذاشت تا به آرزوی که داشت برسد. در سال 1377 پس از چهارده سال در تفحص شهدا، شناسایی شد و چند تکه استخوان و پلاکی را برای خانوادهاش آوردند تا روزها و شبهای بیقراری و انتظار را خاتمه بخشند.