از وصایای شهید:
اگر میخواهید در مقام و منزلت شما خللی خدای نکرده وارد نشود، هیچگاه زبان خود را به شکایت نگشایید و آنچه را که از قدر و منزلت الهی و خدایی شما کم و کاست میکند بر زبان نیاورید. هر چیزی که آفریده شده، بالاخره یک روز فنایی دارد و انسان هم برای جاودانگی به این دنیا نیامده.
امروز پس از ده سال پیکرت را از کربلای شلمچه آوردند، بیمعنی است اگر بگویم دلم پیش توست. تو خود دل منی که اکنون بر خاک افتادهای و دیگر نمیتپی. دلمرده نیستم که تو هرگز نمردهای. دلسرد هم نیستم که تو به خورشید گرما میدهی. چطور بگویم؟ دلخوشم که تو خوشحال و سرخوشی. بیقراریم را نگذاشتهام کسی بفهمد؛ اما لابد تو فهمیدهای. پس از این همه سال که آمدی، حتماً نوازش مدام این نگاه خسته را به روی پارههای تنت، احساس کردهای. جان مادر، پسرم، با خود عهد کردهام که بیایم و پیکر سبکت را همراه با غم سنگینت و خاطرههای شیرینت تنها بر دوش بکشم و مادری معنایش همین است. مادر، چون سنگینی غم فرزندش را با دوش دیگران تقسیم نمیکند، کمرش تا میشود، میشکند و موهایش به سپیدی مینشیند.
از وقتی خبر رفتنت را شنیدم، در برخوردهایم با دیگران یک لبخند افزودهام. نخواستهام که برای غمت شریک داشته باشم. بهرام جان، خواستند مقدمه بچینند در گفتن خبر شهادتت؛ آنها از پیوند محکم دوستیمان خبر داشتند و از همین روی خواستند مقدمهچینی کنند. گفتند: تنها خداست که میماند و من گفتم: تنها بهرام نیست که میرود. با تعجب سؤال کردند کسی چیزی گفته است؟ گفتم: نه. این قانون از دیرباز بوده است. تو باور نمیکنی بهرام جان که وقتی به خانه میآمدم و تو بودی، لازم نبود از لباس و کفش و صدایت، بودنت را دریابم، من بوی تو را حس میکردم. اکنون تکه استخوانهایت را میبینم که آنقدر بر زمین سائیدهاند که پارچه و پوست را از رو بردهاند. میآیم، میآیم و عطش لبهایم را با ضریح چشمانت جبران میکنم.
سلام بهرام جان، سلام مادر، سلام دلاور! چه بوی عطری میدهی مادر. این بوی عطر و گل از کجاست مادر؟ بگذار اول پیشانیات را ببوسم، نه پاهایت را، که این پای رفتن را خدا به تو داد و به من نداد. یک عمر دست مرا بوسیدی، بگذار یک بار پای تو را ببوسم که شایستهی عمری بوسیدن و بوییدن است. در خواب بارها دیده بودمت؛ اما هیچگاه چنین آرامشی ملکوتی در تو نیافته بودم. این همه سال انتظار، این همه با چشمانی خیس خوابیدن. ده سال شاگردانت وجودت را در کلاس حس میکردند.
امروز روز تشییع پیکر پاک توست. به عکست خیره میشوم. انگار همین دیروز بود که در روستای اناج به دنیا آمدی. اول پاییز سال 1345، چقدر زندگی شیرینی داشتیم، به یاد دارم که چقدر وضعیت تحصیلت خوب بود. دوران ابتدایی و راهنمایی و متوسطه را در اراک گذراندی. در دبیرستان علی بن ابیطالب(علیهما السلام) اراک عضو انجمن اسلامی بودی و دانشجوی تربیتمعلم شهید باهنر اراک در رشتهی دینی و عربی بودی. وقتی مدرک فوقدیپلم گرفتی و اول پاییز 1365 به عنوان دبیر به استخدام اداره آموزش و پرورش خنداب درآمدی، سر از پا نمیشناختی؛ چرا که از همان کودکی عاشق تعلیم بچهها بودی. دو سال و شش ماه در آموزش و پرورش خدمت کردی. اکنون شاگردانت هم در مراسم باشکوهت شرکت کردهاند و از نحوه تدریس تو میگویند و از اخلاق خوب تو سر کلاس یاد میکنند. از شیوایی بیانت و از درسهای اخلاقی که از تو آموختهاند، از توجه زیادت به قرآن و مسائل شرعی و از این که مانع غیبت کردن از دیگران میشدی.
آرزوی هر پدر و مادری دیدن دامادی پسرش میباشد. من و پدرت هم در آستانه رسیدن به این آرزو بودم که تو از طرف بسیج راهی جبهه شدی و در عملیات کربلای 4 از غواصان ویژه گردان امام حسین(علیه السلام) بودی، در منطقه عملیاتی شلمچه پس از گذشتن از موانع در چهارمین روز از دیماه سال 1365 در عملیات کربلای 4 با تیر مستقیم دشمن به شهادت رسیدی و بعد از ده سال امروز که مهرماه 1376 است تو را آوردند. کسی جز ما فرزند از دستدادگان نمیداند که سالها انتظار برای یک پدر یعنی چه؟
شکسته استخوان داند بهای مومیایی را
از تنهایی و غربتت در این سالها غصهام میگیرد. چقدر در انتظار آمدن پیکرت چشمانمان به در دوخته شد. چقدر به پدر و مادرهایی که هر پنجشنبه بر سر مزار فرزندشان حاضر میشدند. غبطه میخوردیم. چقدر میان قبرهای بینام جستجو کردیم؛ اما تنها پناه خستگیهای ما قاب عکس کوچک تو بود. همرزمانت به من سر میزنند، چقدر بوی تو را میدهند. میگویند حاج غلامعلی، بهرام عزیز ما بود، همرزم خوب ما بود. میگویم آری، بهرام عزیز بود. فرزند این ملت بود. رفت تا این ملت بماند. او همیشه میگفت: اگر میخواهید در مقام و منزلت شما خللی خدای نکرده وارد نشود. هیچگاه زبان خود را به شکایت نگشایید و آنچه را که از قدر و منزلت الهی و خدایی شما کم و کاست میکند، بر زبان نیاورید.
هر چیزی که آفریده شده، بالاخره یک روز فنایی دارد و انسان هم برای جاودانگی به این دنیا نیامده.[1]
شهید بهرام گودرزی در اول مهرماه سال 1345 در اراک متولد گردید. پس از اخذ دیپلم در مرکز تربیتمعلم قم در رشته دینی و عربی پذیرفته شد. زمانی که تازه ازدواج کرده بود، به جبهه شتافت و عاقبت در عملیات کربلای 4 در منطقه شلمچه به عنوان فرمانده دسته در گردان امام حسین(علیه السلام) از لشکر 17 با لباس غواصی به شهادت رسید و پس از یازده سال در شانزدهم مهرماه سال 1376 پیکر پاکش به بهشتزهرای اراک آورده و در کنار دوستانش به خاک سپرده شد.
1. پلههای آسمانی، ج 1، ص 247 – 249.