بسم الله الرحمن الرحیم
( وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ).[1]
... زمانی این وصیتنامه به دست شما میرسد که من در پیش خدای خود بوده و از این جهان فانی خلاص شدهام، جان که در آن و صداها و عرضاندام میکنند و مرگ شرافتمندانه و در جهت رهایی از زیر سلطه این ابر جنایتکاران به از زندگی ننگین و سخت سلطه است. همیشه آرزوها این بوده که در تمام عملیاتها شرکت داشته باشم و اگر راستش را بخواهید، آرزویم این بود پاسدار بودم و همیشه آرزویم این بود که پاسدار بودم و همیشه در خط مقدم جبهه ولی این سعادت نصیبم نشد ولی در مدت حضور در جبهه سعی میکردم مانند یک پاسدار بجنگم. یک پاسدار اسلام و پاسدار خون شهدیان و آرزوی دومم این بوده که زنده بمانم و شکست نهایی صدام و آمریکای جنایتکار را ببینم و آرزوی سومم این است که ای کاش هزاران جان داشتم و همه را فدای اسلام و آزادی میکردم. هر چند میدانم میلیونها مسلمان و رزمنده سلاحم را بر میگیرند و انتقام خون شهیدان را میگیرند.
خانواده عزیزم در اینجا سخنم با شماست و به شما سفارش میکنم حتی یک لحظه سلاحم را بر زمین نگذارید و غافل نشوید که مسئله بر سر اسلام است و همین غفلتها باعث تضعیف اسلام میشود... .
مادر عزیزم! میدانم مرا خیلی دوست داری، میدانم فراق من برای تو جانکاه است و میدانم اگر بدانی خاری بر دست من فرو رفته، حاضری جانت را بدهی تا آن خار را بیرون بیاوری و این را نیز میدانم که به هیچ قیمتی حاضر به تسلط بیگانه بر کشور اسلامیمان نیستی و به هیچ قیمتی حاضر به تضعیف اسلام نخواهی شد که تو فردی مؤمن و مسلمانی متعهد هستی. مادر درود بر تو که چنین فرزندی فدای اسلام کردی، درود بر تو و رحمت بر آن شیر پاکت که چنین فرزندی پروردی. مادر فکر نکن که این سعادت نصیب هر مادری میشود، چه بسا مادرهایی که فرزندان ناخلف و کافر و اوباش به جامعه تحویل دادند و این فرزندان باعث فساد جامعه و آبروریزی خانواده خود شدند ولی تو از آن مادرها نبودی. تو مادر شهیدپرور و باعث افتخار اسلام و قرآنی. تو بودی که به من و دیگر فرزندانت درس ایثارگری و انسانیت آموختی. پس حال نیز به خانوادهمان درس بردباری و استقامت بیاموز که من شاهد و ناظر بر اعمال شما هستم که خداوند این وعده را به ما داده که شهیدان زندهاند و در نزد او روزی میخورند... .
مادر جان! فرزندانم را به تو و همسر بسیار فداکار و ایثارگرم میسپارم و امیدوارم شایستگی خود را در نگهداری از فرزندان یک شهید نشان دهید که سعادت نگهداری و خدمت به فرزندان یک شهید از سعادت نگهداری نوه و فرزند بالاتر است دیگر وقتتان را نمیگیرم به امید پیروزی اسلام.
و پیام تمام شهیدان: خدایا خدایا تا انقلاب مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) خمینی(قدس سره) را نگهدار.
تاریخ 2/12/1360 شوش جبهه کرخه نور.
خاطره:
درست بیست روز قبل از عید یعنی 22 روز قبل از شهادتش به مرخصی آمده بود و در مورد حمله سراسری و عظیمی صحبت میکرد یکی از نزدیکان به او گفت: ای کاش در مدتی که تو در مرخصی هستی این حمله صورت پذیرد و تو در آنجا نباشی. چنان برآشفت و ناراحت شد و گفت: چرا چنین حرفی میزنی. ای کاش هر وقت حملهای هست، من هم در میدان باشم و برادرانم را یاریرسانم و اگر بناست از این دنیا بروم و چه بهتر که در راه دین و امت اسلامی شهید شوم.
در سن 18 سالگی وارد ارتش شد (در سال 1348) به این امید که هم کمکی به خانواده خود کرده باشد، به دریافت دیپلم موفق شد و در این موقع درجه او گروهبان یکی بود و قصد ورود به دانشکده افسری را داشت. شهید محمدرضا علی مردانی دارای همسر و دو فرزند یک دختر 8 ساله و یک پسر 2 ساله میباشد و در موقع شهادت درجهاش استوار دومی بود.
1. سوره آل عمران، 169.
محمدرضا علی مردانی در پانزدهم آبان ماه 1329 در خانوادهای مذهبی در شهر درود متولد شد. بعد از مدت کمی به اتفاق خانواده به شهر اراک که زادگاه پدر و مادرش میباشد، عزیمت نموده و در آنجا ساکن شدند. در هفت سالگی پا به دبستان نهاد. بعد از گذراندن تحصیلات ابتدایی و راهنمایی وارد دبیرستان شد. پدرش دارای پنج پسر و دو دختر بود و به عنوان پلیس راهآهن خدمت میکرد.
محمدرضا از آنجا که شدیداً در قبال خانواده احساس مسئولیت میکرد و نمیخواست سربار خانواده باشد، روزها به کار دوچرخهسازی میپرداخت و شبها در کلاسهای شبانه حضور مییافت. از سنین پانزده به بالا که تکلیف شرعی بر او واجب بود، نمازش را با علاقه خاصی میخواند و در روزه گرفتن سستی نمیکرد و در سینهزنی و عزاداری سالار شهیدان حسین بن علی(علیهما السلام) مشتاقانه شرکت میکرد و در شبهای احیای علی بن ابیطالب(علیهما السلام) تا سحر در مساجد به دعا و نیایش مشغول. در سن 18 سالگی به استخدام ارتش درآمد و در حین خدمت درس نیز میخواند و دیپلم طبیعی را اخذ نمود. در سال 1352 ازدواج کرد و ثمرهی ازدواجش دو پسر بود.
در دوران انقلاب پرشکوه اسلامی در پادگان لویزان خدمت میکرد. از کارهایی که در آنجا میکرد سخنها میگفت. شعارنویسی روی دیوارهای پادگان در شبهایی که نگهبان بود حتی میگفت: یک روز بنا بود از پادگان فیلمی بگیرند و پشتیبانی گارد را از شاه نشان دهند ولی شبانه آنقدر شعار روی جایگاه و دیوارها نوشت که صبح جلوی فیلمبرداری را گرفتند. بعد از پیروزی انقلاب دو بار به کردستان به طور داوطلب رفت و حدود 6 ماه در آنجا بود. او همیشه حامی و پشتیبان جمهوری اسلامی بود و هیچگاه از اینکه 18 ماه در جبهه و در گرما به سر میبرد، اظهار ناراحتی نمیکرد و میگفت: تا صدام را بیرون نرانیم و او را سرنگون نکنیم، باز نمیگردیم.
بعد از حضور حدود هجدهماهه در جبهه در شب اول فروردینماه داوطلبانه آماده یورش چریکی به دشمن میشوند ولی چون در قسمت مخابرات گردان خدمت میکرد فرمانده این اجازه را به او نداد و در شب دوم وقتی هجوم افراد را به سوی دشمن میبیند، پیش فرمانده میرود و از او اجازه میخواهد. بدین ترتیب به نیروهای کفر حمله کرد و در دوم فروردینماه سال 1361 در حین عملیات فتح المبین در اثر ترکش خمپاره به جمجمه، جان به جانآفرین داد. پیکر مطهر شهید در گلزار شهدای شهر اراک به خاک سپرده شد.