شهید علیاصغر گودرزی در یکم دیماه سال 1342 در شهر نیم ور به دنیا آمد. تا پنجم ابتدایی تحصیل نموده و بعد از آن برای امرارمعاش و کمک به مخارج خانواده دنبال کار و کسب و روزی حلال شد. علیاصغر بسیار صبور و مهربان و دلسوز بود و اخلاقشان خیلی خوب بود. خانوادهدوست و مؤمن و معتقد به فرامین ارزشمند اسلام بود. به نماز و مسائل عبادی اهمیت میداد و در مساجد و هیئتهای مذهبی حضور فعال داشت. او در زمان تحصیل به درس اهمیت میداد و در منزل بیشتر مطالعه میکرد. در منزل با برادران و خواهرانش رابطهای صمیمی داشت و به پدر و مادرش خیلی احترام میگذاشت.
بعد از تأسیس بسیج به عضویت بسیج درآمد و به خدمت مشغول شد موقعی که در بسیج بود، برادرش در حال گذراندن خدمت سربازی بود. همیشه میگفت: من باید به جبهه بروم. خانوادهاش میگفتند: برادرت در حال خدمت سربازی است ما هم عیالوار هستیم شما باید به ما کمک کنی. به همین دلیل تا زمان خدمت سربازی از رفتن به جبهه بازماند.
بالاخره روز موعود فرا رسید و او برای اعزام به خدمت به شهرستان محلات رفت. به عنوان سرباز لشکر 64 ارومیه پس از آموزش مدتی در سلماس خدمت کرد و بعد از چهار ماه به مهاباد اعزام شد.
مادرش میگوید:
وقتی به مرخصی آمده بود گفت: ما در کوههای مهاباد مستقر هستیم و کوملهها دور تا دور ما هستند و ما مرتب با آنها درگیری داریم و بالاخره هم در دوازدهم بهمن سال 61 در منطقه مهاباد در جنگی که بین کوملهها و نیروهای ایران در گرفت به درجه رفیع شهادت نائل گردید. پیکر مطهرش را در زادگاهش به خاک سپردند.
شهید علیاصغر گودرزی از زبان مادر:
علیاصغر زمانی که 4 ساله بود در داخل تنوری که در آن مشغول پخت نان بودیم، افتاد و وقتی او را از تنور بیرون آوردیم، همه تعجب کرده بودند و وقتی علت را پرسیدند من گفتم: حضرت ابراهیم(علیه السلام) چطور از آتش نجات پیدا کرد. علیاصغر خیلی رنج و زحمت کشید، او صبح تا شام به کارگری میرفت و وقتی به منزل میآمد تمام پول کارگری را به من میداد و میگفت: مادر هر چیزی برای منزل لازم داری، خریداری کن و خودش هم مرتب برای منزل خرید میکرد. میگفتم: مادر این کارها را انجام نده. میگفت: من همه این کارها را انجام میدهم که شما راحت باشید. پدرم چقدر زحمت بکشد. علیاصغر در زمان انقلاب در راهپیماییهای علیه رژیم پهلوی در شهر دلیجان شرکت میکرد. یادم هست یکبار یک نفر به دنبال او آمده بود که او را کتک بزند و وقتی من علت را جویا شدم، گفت: چرا پسرت مرگ بر شاه میگوید. او با توجه به علاقهای که به بسیج داشت، در فعالیتهای بسیج شرکت میکرد و بالاخره زودتر از موعد مقرر خودش را سرباز کرد. علیاصغر انسانی مهربان و دلسوز و خوشاخلاق و با ادب بود و در زمان تحصیل همه معلمان از او تعریف و تمجید میکردند. با خواهران و برادرانش خیلی صمیمی بود و به من و پدرش خیلی احترام میگذاشت.