به نام الله، آرامشبخش دلها. سپاس خدای را که بر ما منت گذاشت و چنین بزرگی را نصیب ما کرد. و ما را از ظلمت به سوی نور هدایت کرد تا بتوانیم چنین تحول عظیمی را نه تنها در کشور خود بلکه در جهان به وجود آوریم. این بزرگترین افتخار است برای ما که فرمانده لشکریانمان حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است. اکنون به یاری حق قصد آن دارم تا آنجا که در خود توان رزم کردن میبینم یعنی تا آن زمان که از لابهلای نفسهای به شماره افتادهام هنوز هم فریاد اللهاکبرم تیر آتشینی بر قلب مزدوران و کافران خواهد فرستاد.
میبایست رفت چه بسا که زودتر و بهتر آن را پیمود و اینجا از پدر و مادرم که سالها برای من زحمتکشیدهاند، قدردانی میکنم و با اینکه میدانم فرزند خوبی برای شما نبودهام اما امید آن دارم که اگر از من حقیر بدی دیده باشید، مرا ببخشید و حلال کنید. اگر شهادت نصیب من شد هر چیز که مال من است خانه، فرشی یا هر چیز دیگر مثل پول و غیره، تمامی به خانوادهام تعلق میگیرد و اما اگر اسیر شدم باز هم همینطور و کسی جز خانوادهام وصی من نیست و نمیتواند دخالت کند. حتی اگر من اسیر شدم خودش از طرف من وکیل است و میتواند موقعی که من اسیر هستم، طلاق بگیرد و اگر طلاق خواست باز هم همه چیز به خودش تعلق دارد. و هیچکس نمیتواند دخالت کند یا مزاحم او باشد و خانوادهام میتواند پولی را که من میخواهم از هر کس که باشد ادعا نماید و آن را وصول کند. اگر من مفقودالاثر شدم و هیچ خبری از من نشد باز هم خانواده من میتواند خودش تصمیم بگیرد و از طرف من ایرادی ندارد.
والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته.
دختر دلبندمان در حال بازی کردن است و من نگاهش میکنم. به سمت فتحالله میروم. تازه نمازش تمام شده بود. مقابلش نشستم مثل همیشه صبور و مهربان بود میدانستم به زودی میرود. زمان رفتنش فرا رسیده بود و او باید در صف غیورمردانی قرار میگرفت که برای آزادی و آبادی ایران پا به عرصه جهاد میگذاشتند. لبخند مهربانش باز هم بر لبانش نقش بسته بود و مهربانی مثل همیشه در چهرهاش جریان داشت. میدانستم قرار است از چه چیزهایی صحبت کند و همین هم بیشتر دلم را میلرزاند اصلاً نمیخواستم به روزی فکر کنم که سایه مردانهاش بالای سرمان نباشد و اصلاً تاب و توان تحمل این موضوع را نداشتم اما او مصمم بود. انگار مطمئن بود که بهترین تصمیم را گرفته است. لب باز میکند و از آرزوهایش میگوید از اینکه دوست دارد دخترمان بزرگ شود، درس بخواند و بهترین روزهای زندگی را سپری کند. از اینکه باید جلوی دشمن ایستادگی کنیم تا دخترمان و امثال او بتوانند در آرامش زندگی کنند. از اینکه مردم در جنوب کشور مورد اذیت و آزار دشمن بعثی هستند، از اینکه مردان خدا باید راهی شوند تا دست دشمن را از این آب و خاک کوتاه کنند. من چشم به لبهایش دوختهام و گوش به سخنانش سپردهام اما با هر کلامی که میگوید، دلم بیشتر در سینه میلرزد و در دل زندگیاش مرور میکنم زندگی که با مشقت و سختی همراه بوده اما او هرگز زیر بار سختیها سر خم نکرده بود.
فتحالله عیدی متولد چهارم اردیبهشتماه سال 1343 در روستای سوار آباد از توابع شازند بود. فرزند چهارم خانواده بود و در میان خانوادهای خونگرم و مهربان به دنیا آمد و بزرگ شد. روزهای کودکی را میان اعضای خانواده پشت سر گذاشت و راهی دبستان شد. درسش را تا پایان ابتدایی خواند و پس از آن وارد عرصه کار و فعالیت شد. کشاورز بود و با تمام توانش برای امرار معاش با روزی حلال زحمت میکشید.
در دوران جوانی به خواستگاری من آمد و به خاطر شناختی که از خود و خانوادهاش داشتیم، مطمئن بودیم که میشد به او تکیه کرد. در سال 1364 زندگی مشترکمان را تشکیل دادیم. حاصل این ازدواج یک دختر بود که نور دیده ما شده. مردی مهربان و با ایمان که در اخلاق و رفتار نمونه بود و هرگز به کسی بدی نمیکرد. مردی که حالا در لباس پاسدار وظیفه قرار گرفته و برای دفاع از مردم سرزمینش باید راهی جبهه شود. از من خواست که فرزندش را خوب تربیت کنم و اگر باز نگشت برای زندگیام تصمیم بگیرم. باز هم مهربانی و گذشتش را نشان داد و راهی شد.
به عنوان پاسدار وظیفه تیپ 10 محرم مشغول به خدمت شد و به مدت 4 ماه در جبهه حضور داشت تا اینکه در بیست و پنجم مهرماه سال 1366 در بانه - کردستان با اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکرش در زادگاهش - سوار آباد - به خاک سپرده شد.