ذبیحالله، مرد اردیبهشتی خانواده ما که در روز هجدهم اردیبهشت سال 1346 به دنیا آمده بود و روستای جیریا زادگاه شیرمردی دیگر از شیرمردان جنگ تحمیلی شد. روستایی زیبا در حوالی اراک و کمیجان که مردم زحمتکشی دارد. مردمی که درست مثل خانواده ما هستند. خانوادهای زحمتکش با چندین کودک قد و نیم قد که پدر و مادری دلسوز و فداکار آنها را برای خدمت به میهن پرورش دادند.
هنوز هم وقتی چشمانم را میبندم و به دوران کودکی و نوجوانی سفر میکنم صدایش در گوشم میپیچد. صدای خندههایش، گریههایش، شیطنتهایش و از همه مهمتر، صدای صوت قرآن و نوحهگویی هایش.
حرف برادری و محبت در خانواده است اما انکار نمیکنم که هم من هم دیگر برادر و خواهرانمان به ذبیحالله رشک میبردیم و به صدای خوبش و صوت قرآنش حسادت میکردیم. عاشق قرآن بود و زمانی که میخواند همه ما سر و جان گوش میشدیم. نه فقط قرآن که در نوحهگویی هم ید طولایی داشت. به امام حسین(علیه السلام) علاقه زیادی داشت و از همان کوچکی بسیار نوحه میگفت. درست به خاطر دارم زمانی که برای اولین بار نوحه خواند، بسیار کوچک بود و به همین دلیل با نوحه خواندن او میشد شوق و افتخار را در نگاه پدر و مادرمان دید. تا سوم راهنمایی درس خواند و پس از آن به علت نبود امکانات تحصیلی برای کار کشاورزی آماده شد و در امر کشاورزی به پدر بسیار کمک میکرد. زحمتکش بود و خارهای دستانش نشان از همین زحمتکشی داشت. به کتاب خواندن علاقه زیادی داشت و اکثراً کتابهای مداحی را میخواند.
مهربان و دوستداشتنی بود. وقتی دور کرسی خانه جمع میشدیم و با هم صحبت میکردیم، همیشه او داوطلب بود که لبخند را بر لبانمان جاری کند. از صبح با پدر به صحرا میرفت و با اینکه بسیار خسته میشد، اما از شیطنتهایش کاسته نمیشد و همیشه خانواده را شاد نگه میداشت.
روزهای کودکی و خوشی به سرعت سپری شد و زمان سربازی فرا رسید. سربازی درست در زمان جنگ. ذبیحالله پاسدار وظیفه بود و باید از خاک ایران پاسداری و حفاظت میکرد. از طرف سپاه در لباس مقدس پاسدار وظیفه لشکر 27 محمد رسولالله(q) به جبهههای حق اعزام شد و پس از گذشت دو ماه در تاریخ 25/5/1366 در آبادان شهد شیرین شهادت را نوشید. در حالی که در آب بهمنشیر جان سپرد، روحش در آب، آسمانی شد و جسمش در خاک زادگاهش یعنی روستای جیریا به خاک سپرده شد.
خاطره:
عاشق محرم بود و نوحهگو. و بسیار خوشصدا و صوت قرآن خوبی داشت. از صحرا میآمد و صد تا تیغ و خار به دستش میرفت و گریه میکرد. و میگفت: ببین مادر! بابام میگوید که این گندمها را جمع کن. و دستم پر از خار شده است. نوحه روز عاشورایش خیلی تعریفی بود. بارها گفتم که زن بگیر. گفت: حالا از خدمت برگردم، زن میگیرم. اولین بار که نوحه گفت بسیار کوچک بود و گلویش درد گرفته بود. وقتی به خانه آمد، انگار که پیرمرد 100 ساله است و سینهای صاف میکرد و دستش را مشت کرده جلوی دهانش گرفته بود. احساس غرور خاصی داشت که همیشه آن صحنه جلوی چشم من است.[1]
1. پدر شهید.