بسم الله الرحمن الرحیم
(وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ).[1]
به نام الله، پاسدار حرمت خون شهیدان و هستیبخش درماندگان و یاریبخش مظلومان. حمد سپاس خدایی را که ما را بندهای از بندگان شایسته جهاد قرار داد تا که در چنین روزی که اسلام احتیاج به نگهبان دارد، ما از این دین مقدس پاسداری کنیم و حمد و سپاس پروردگاری را که به ما توفیق چگونه زیستن را آموخت. با عرض سلام خدمت منجی عالم بشریت، حضرت حجت بن الحسن عسکری(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و نایب بر حق او امام امت، خمینی(قدس سره) کبیر و جای دارد که باز هم حمد خداوند تبارک و تعالی را به جا آوریم؛ چرا که به ما چنین رهبری داده است و با سلام خدمت ملت استوار ایران که با ایثار جان و مالشان درخت نوپای انقلاب را یاری کردند و با سلام مخصوص خدمت تمامی خانوادههای شهدا، اسرا، مفقودین و معلولین و مجروحین، وصیتنامه خودم را آغاز میکنم. اول تمام شماهایی که در هر مجلسی و هر جایی این وصیتنامه را میخوانید یا میشنوید، مثل مردم کوفه نباشید. مبادا که دست از این رهبر و انقلاب بردارید و شما به تمام خانوادههای شهدا احترام بگذارید؛ چرا که آنها عزیزترین بهای زندگیشان را دادهاند.... بدانید که مرگ در کمین و هر لحظه ممکن است که ما را تهدید کند. پس چرا ما با بهترین مرگها، یعنی با شهادت از دنیا نرویم؟ و شما ای خانواده من، اگر من به فیض عظیم شهادت نائل گشتم، صبور باشید و گریه نکنید که دشمنان اسلام شاد میشوند. مادر و خواهر من، مثل ام لیلا و زینب(علیها السلام) و دیگر مادران و خواهران شهدا صابر باشید که خدا با صابرین است. اما در پایان امیدوارم، من موقعی شهید میشوم یادی هم از آن دوست عزیزم کرده باشم و دوست دارم که جنازهام آن قدر در بیابان داغ یا سرد بماند تا گناهانم را خدا ببخشد و اگر هم (جنازهام، آمد، زیاد از او تجلیل نکنید. اما امیدوارم که راه کربلا باز شود و شما آنجا را زیارت و در آنجا هم از تمام شهدا هم یادی بکنید و به امام حسین(علیه السلام) بگویید: که جوانانی آرزوی (دیدار) قبر تو را داشتند؛ اما نتوانستند و این آرزو را به آن دنیا بردند. در پایان به تمام رفیقانم سلام میرسانم و اگر من شهید شدم، یک اطلاع به مسجد جامع بدهید. از همه برایم حلالیت بطلبید و نماز قضا بخوانید که من روسیاه هستم.
2. سوره آل عمران، 169.
لباسش را پوشید. قد و قامت زیبایش را در آینه نگاه کرد. تمام وجودم، چشم شده بود و ذوقش را میکردم. مادر است و هزار و یک آرزو! اولین باری بود که پسرم را در لباس سربازی میدیدم. پاسدار وظیفهای که از یگان اعزامی سپاه قرار بود راهی جنوب کشور شود. اسفند را این دست و آن دست کردم. زیر لب (قُلْ هُوَ اللَّهُ )[1] خواندم و گفتم: انشاءالله لباس عروسیات را بپوشی مادر! هر چند در دلم غوغا بود. جنگ بود و هیچ چیزی غیر ممکن نبود. سعی کردم حرفهای تلخم را در دل نگه دارم و جوانم را فقط به حضرت علیاکبر(علیه السلام) بسپارم. به سمت من برگشت. لبخند توی صورت زیبایش جاری بود. ناگهان ذهنم به سرعت به زمان تولدش برگشت. درست نیمه سال بود. یعنی اول شهریورماه سال 1346 که داود به دنیا آمد. تابستان برایم رنگ و بوی دیگری گرفته بود. با شادی فراوان به چهره نوزادم نگاه میکردم و بر زبانم شکر خدا جاری بود.
پسر بچه دوستداشتنیام در روستای قلعه ارجناوند قد کشید. روزهای شیرین کودکی را پشت سر گذاشت بود و قدمهای کوچکش را در راه مدرسه گذاشت. درسش را تا پنجم دبستان خواند و پس از آن ادامه تحصیل نداد. سعی کرد تا ما را در مخارج خانه یاری کند. مهربانی در وجودش موج میزد. لبخندی همواره بر لبانش نقش بسته بود. با من و پدرش بسیار محترمانه رفتار میکرد. علاقه فراوانی به حضرت امام خمینی(قدس سره) داشت و به انقلاب اسلامی عشق میورزید و همواره نگران بود که امام(قدس سره) عاشقان تنها بماند. در حال و هوای گذشته بودم که باز هم چشمم به قامت رعنایش در لباس سربازی افتاد. داود من قرار بود برود و (وَإِنْ يَكَادُ)[2] من بدرقه راهش باشد.
پسر عزیزم به مدت 20 ماه در جبهههای جنوب کشور در مقابل دشمن بعثی ایستادگی کرد. تخریبچی واحد تخریب لشکر 17 بود و مینهای دشمن را خنثی میکرد. جوانی که جانش را در دستش گرفته بود و هر لحظه شهادت را تمنا میکرد.
کسی که معنای واقعی فداکاری را به تصویر میکشید و راه را برای دیگر یارانش باز میکرد. تا اینکه در پنجم دیماه سال 1365 در سن بیستسالگی، در عملیات کربلای 4، با اصابت ترکش خمپارهها، به سینه و شکمش به ملکوتیان پیوست و راه حضرت علیاکبر(علیه السلام) را در پیش گرفت. پیکر جوان به ما باز گردانده شد و در زادگاهش یعنی قلعه ارجناوند به خاک سپرده شد.
1. سوره توحید، 1.
1. سوره قلم، 51.