بسمهتعالی
به نام الله، پاسدار حرمت خون شهیدان. به نام تو آغاز میکنم که دل با نامت آرامبخش قلوب مؤمنین است و توکل به تو قوت قلب است. خدایا شکرت و سپاست میگویم که مرا در میان حسینیان قرار دادی و ستایش تو را که معیوبم را پوشاندی و گناهم را میآمرزی. خدایا میدانم حق سنگین و باطل سبک است و ... خدایا تو مرا از نفسم و وسوسههای شیطانی حفظ کن. سلام بر مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) منجی بشریت و یاور مستضعفان و نائب بر حقش امام(7) امت و کلیه رزمندگان صحنههای نبرد. اسماعیل پسر دایی روحالله 100 تومان از من میخواهد. پدر جان! مرا حلال نما. من راه حسین(A) را شناختم و آن راه را رفتم انشاءالله خداوند همه را آگاه کند دیگرانم این راه را بیایند. این راه، راه خدا است. آنهایی که آگاه شدهاند التماس دعا دارم. من حسین(A) را میبینم. احساس میکنم انشاءالله شما هم احساس کنید و ای مادر مهربان! مرا حلال نما و تو خیلی به پای من زحمتکشیدی امیدوارم اگر شهید شدم تو صبور و مقاوم باش و در مرگ من به جای گریه شادی نما چون ما در خط انبیاء قرار گرفتیم.
ابراهیم عمویم 150 تومان از من میخواهد. شما را به خدا میسپارم. قربان شما.
غلامرضا کارچانی.
در مقابلم ایستاده بود و من هنوز این همه بزرگ شدنش را باور نمیکردم یعنی غلامرضا آنقدر مرد شده بود که برای رفتن به جنگ لباس بسیج بر تن کرده بود و برای رزم و نبرد با دشمن آماده شده بود؟ حتی باور کردنش هم برایم مشکل بود که پسرم تا این اندازه شرایط را درک کرده که برای رفتن به جبهه آماده شده و جانش را در دست گرفته تا در مقابل دشمن بعثی سینه سپر کند. در دل خوشحال بودم اما ترس از شهادتش تمام وجودم را فرا گرفته بود. چه تضاد تلخ و شیرینی بود، ماندن بین جان فرزند و نام فرزند. نامی که به نیکی میدرخشد و از او یک قهرمان همیشگی میسازد. او با لبخندی محکم و مقاوم برای رفتن به جبهههای نبرد گام بر میداشت و من خاطراتش را دوره میکردم.
همه منتظر آمدن نوروز بودند و من منتظر آمدن فرزند اولم، اولین بهار زندگیام، اولین چراغ خانهام، او در بیست و هفتمین روز از بهمنماه سال 1346 در روستای زیبای «کارچان» از توابع شهر اراک در استان مرکزی به دنیا آمد. فرزند اولمان بود و با آمدنش زندگی رنگ و بوی دیگری گرفت. زمان رفتن به مدرسه برایش فرا رسیده بود اما به دلیل مناسب نبودن شرایط تحصیل و نبود امکانات تحصیلی فقط به میزان خواندن و نوشتن درس خواند و پس از آن ادامه تحصیل نداد. از همان کودکی بسیار مهربان و دوستداشتنی بود و با همه خوب رفتار میکرد. اخلاق خوب و نیکویش باعث شده بود برای همه دوستداشتنی باشد و جایگاه ویژهای در دل همه داشته باشد. کمکم به جوانی ساده و متواضع تبدیل شد که عاشق اسلام و ایران بود. تا زمانی که لباس بسیج به تن کرد و به صورت داوطلبانه به جبهههای نبرد شتافت.
به عنوان بسیجی گردان امام حسن(A) از لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) ده ماه در جبهه بود و جوانمردانه و دلاورانه در جبهههای نبرد در مقابل دشمن سینه سپر کرد. مدتها در عملیاتهای مختلف شرکت کرد و پس از آن در بیست و هشتم بهمنماه سال 1364 در فاو طی عملیات والفجر 8 زخمی شد و شهد شیرین شهادت را نوشید. پیکر مطهرش سالها در منطقه جنگی مفقود بود و پس از تفحص، در سوم مردادماه سال 1374 در روستای کارچان به خاک سپرده شد.