عاشق بچههای سپاه بودم. بوی عشق میدادند. از یاران امام(قدس سره) بودند و مظهر دین و پاکی. زحمت انقلاب را کشیده بودند و در به ثمر نشستن زحمات مردم برای انقلاب اسلامی از هیچ زحمتی فروگذار نکرده بودند. یاران امام خمینی(قدس سره) بودند و روح و قلبشان با یاد امام(قدس سره) عجین شده بود. کافی بود فرمان بدهد تا با جان و دل برایش سر بدهند. و حالا همسر من، محمدرضا، پاسدار بود. چه سعادتی بالاتر از این که کنار مردی زندگی کنی که مردانگیاش را در انتخاب سرنوشت کشورش به اثبات رسانده است. خوشحال بودم در سایه مردی زندگی میکنم که با خیالی آسوده میتوان به پاکی و مروت و مردانگیاش ایمان داشت. ثمره ازدواجمان دو دختر بود که انگار خدا از میوههای بهشت برایمان گلچین کرده است. محمدرضا لایق داشتن فرزندانی بود که پاکطینتیاش را در لوح وجودشان تماشا کند. ما بسیار خوشبخت بودیم؛ اما انگار سایه سیاه جنگ دست از سرمان بر نمیداشت. محمدرضا این پا و آن پا میکرد. میدانستم رفتنی است، پرنده کجا؟ و هوای قفس کجا؟ وسعت آسمان را میطلبید پرواز بلندش. محمدرضا، یار افلاکیان بود. او را با خاکیان چه کار؟ متولد سال 1342 و اهل خنداب بود. تا دوم راهنمایی درس خوانده بود؛ اما همیشه راهنمای خوبی برای من بود. برای جبهه رفتنش نگران بودم؛ اما مقاومت نمیکردم. چرا که جبهههای ایران و خانواده رزمندهها به محمدرضا و امثال او دلگرم بودند. نبودش بسیار سخت بود؛ اما حتی نامش هم برای ما کافی بود تا دلگرمی روزهای سرد نبودش را جبران کند. محمدرضا رفت و بعد از 34 ماه مقاومت در جبهههای حق علیه باطل، در تاریخ 07/08/1366، خبر شهادتش را در جبهههای غرب آوردند. او پاسدار قرارگاه رمضان سپاه بود. شهیدی که هرگز پیکرش به ما نرسید و مفقودالاثر شد و هرگز مزاری نداشت تا من و دخترانش به گریه بر مزارش آرام بگیریم.