بیستم شهریورماه سال 1346 بود. خورشید تا نیمه بالا آمده بود و نوید ظهر را میداد. همه برای اذان و نماز آماده میشدند که صدای گریه نوزادی آنها را به خویش آورد و توجهشان را جلب کرد. پدرش آستینهایش را برای گرفتن وضو بالا زده بود تا نماز بخواند و برای سلامتی مادر و فرزند دعا کند که خبر سلامتی آنها را به او دادند. خدا را شکر کرد که از سِر نهانش با خبر بود و دعایش را نگفته، شنید و مستجاب کرد.
احمد در دامان سبز پدر و مادر زندگی آرامی را سپری میکرد. خودش نیز آرام و کاری بود. کسی را سراغ نداری که بگوید چه در کودکی و چه در نوجوانی و جوانی بدی یا شیطنتی از او دیده باشد. دو برادر و سه خواهر داشت که قرار گذاشته بودند تا مانند پروانهای به گرد شمع وجودی پدر و مادری مهربان و دلسوز بچرخند و از آنها مراقبت کنند.
تحصیلاتش را در یکی از دبستانهای آستانه شروع کرد و تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر درس نخواند و چون پدرش نیاز به کمک داشت، به کمک او رفت تا در رفع نیازهای پدر و خانواده سهمی داشته باشد. احمد بسیار خوشاخلاق و مهربان بود و در بین برادران و خواهرانش اخلاقش زبانزد بود. سن و سالش به قدری شده بود که بخواهند برایش زن بگیرند اما او زیر بار نمیرفت و میگفت: تا اول به سربازی نرود، زن نمیگیرد. به عنوان کارگر ساده کار میکرد تا زمان خدمتش رسید و به عنوان پاسدار وظیفه به لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) رفت. حدود پنج ماه در جبهه و تحت امر این لشکر بود تا سرانجام در بیست و ششم اسفندماه سال 1366 در منطقه عملیاتی حلبچه در عملیات کربلای 10 بر اثر اصابت ترکش به سر و شکمش به شهادت رسید. پیکر مطهرش را در شهرستان آستانه به خاک سپردند.