بسم الله الرحمن الرحیم
( أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ * تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا ).[1]
آيا نديدى خدا چگونه مثل زده سخنى پاك كه مانند درختى پاك است كه ريشه اش استوار و شاخهاش در آسمان است. ميوهاش را هر دم به اذن پروردگارش مىدهد.
با سلام به محضر امام عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و درود به رهبر کبیر انقلاب امام خمینی(قدس سره)، هر کسی روزی به دنیا میآید و روزی از دنیا خواهد رفت، در این میان کسی گوی سبقت را ربوده که از زندگی دنیا بهتر استفاده کرده باشد. ای خواهر و ای برادر، کوشش کن که تنها دو راه باقی مانده است، یک راه حسینی(علیه السلام) و یک راه زمینی که هر دو هدفشان یکی است؛ ولی کارشان فرق میکند و در این موقعیت که ما قرار گرفتهایم، راه حسینی(علیه السلام) برای من بیشتر واجب است، برای همین سنگر مدرسه را رها کردم و به جبهه آمدم، اگر خانوادههای شهدا به دیدن شما آمدند، بگویید که ناصر به پیش عزیزانشان رفته است و خواهرم، با حجابت چشم دشمنان اسلام را کور کن و از امام(قدس سره) امت اطاعت کن.
1. سوره ابراهیم، 24 و 25.
شهید ناصر هاشمی در روز بیست و هشتم شهریورماه سال 1348 در خنداب اراک به دنیا آمد. خانواده او از تبار اخلاص و اعتقاد و از محبان اهلبیت(علیهم السلام) و به خصوص سرور شهیدان امام حسین(علیه السلام) بودند. او از همان روزهای نخست تولد، در فضایی سرشار از شور و شیدایی با جوشش اعتقادی راسخ، چون نهالی پرطراوت، قد میکشید و سرسبز میشکفت. پدرش کشاورز بود و دست در دامان طبیعت، بذر تلاش میکاشت و خوشههای برکت و نعمت برمیگرفت و مادرش از خروسخوان سحر تا میانهی شب، صمیمی و مهربان در مزرعه و خانه کار میکرد و چون مهر تابان، آسمان زندگی را فروغ و گرمی میبخشید. پدرش میگفت: «ناصر از وقتی زبان به حرف زدن گشود «یا حسین(علیه السلام)» ورد زبانش شد و هنگامی که به راه افتاد، خیلی زود هم پای سوگواران عاشورای حسینی(علیه السلام) در کوچههای خنداب به هیئتهای عزاداری پیوست و در تعزیهها هم حضوری فعال داشت».
دوران تحصیل او از دبستان عمار یاسر خنداب آغاز شد و از همان روزهای نخست، با اشتیاق درس میخواند و گامهای وی در راه آموختن و یادگیری روز به روز استوارتر میشد و در میان اقوام و خویشاوندان، تمثیلی از تلاش و هدفمند زیستن بود، معلم سال دوم راهنمایی او میگفت:
«یک روز از ناصر پرسیدم دوست داری در آینده چه کاره شوی؟ فکر میکردم که حتماً میگوید پزشک؛ زیرا در درس علوم به خصوص مبحث ساختار و سامانه بدن انسان استعداد فوقالعادهای داشت و سؤالاتی را در این زمینه طرح میکرد که پاسخ به آن مستلزم مطالعات بسیاری بود؛ اما او برخلاف تصور من، گفت: میخواهد معلم بشود. وقتی علت را از او پرسیدم، جواب داد: معلمی ارزشمندترین شغل است؛ زیرا یاد دادن و آموزش در مکتب ما جایگاه بالایی دارد. او همزمان با امر تحصیل در ورزش فوتبال هم بسیار کوشا بودند و همراه دوستان و همکلاسیهای خود تیم فوتبال شهر را راه انداخته بودند. سپس در سال 1365 به دنبال این اندیشه رسا و تفکر پویا وارد دانشسرای تربیتمعلم خنداب شد و با شوقی وصفناپذیر به آموختن مهارتهای هنر معلمی پرداخت.
ناصر در کلاس درس، الگوی وقار، متانت و ادب بود و در حالی که با خوب درس خواندن، در رده شاگردان ممتاز کلاس جای داشت، به یاری پدر در مزرعه میشتافت و همچنین در کسوت یک بسیجی فعال در امدادرسانی و امور فرهنگی پشت جبهه نقشی به سزا داشت. اما این اقدامات، او را قانع نمیکرد و هر روز که میگذشت شوق شکوفای او برای رفتن به جبهه و پیوستن به رزمندگان بیشتر نمایان میشد، در زمستان سال 1366 وقتی دومین سال دانشسرا را میگذراند، به عنوان بسیجی گردان علی بن ابیطالب(علیهما السلام) عازم جبهه شد و پس از چند ماه رزم با دشمن در تک دشمن به منطقه فاو در بیست و نهم فروردینماه سال 1367 به شهادت رسید. پیکر پاک ناصر را که به گلزار شهدای خنداب آوردند. همه دلها در نسیم یاد او شقایق، و تمامی چشمها ابر بهار شده بود؛ چرا که آن کبوتر خونین بال، صفای جمع و مکبر و مؤذنشان بود.