برایم سخت است از آنان که ندیدهام سخن بگویم. از آنان که افتخاری در دل تاریخاند. باید که پلی زنم از درونم به معنای انسانیت. من از شهیدان تصویری میدیدم که گاهی از مقابلشان عبور میکردم. همیشه سؤالی در دلم بود که سیمای ملکوتی چه انسانهایی نمای این میدان شده. شهر شهیدپرور من، خون گرم و استوار نام این همه شهید را فریاد میزند. حرفهای من تازگی نخواهد داشت ولی روح میگیرد از پر و بال این شهیدان. آن روزها که صدای اللهاکبر با عمق احساسی وصفناپذیر از سینه مردمانی ستم دیده پایههای ظلم را میلرزاند، روزهای نزدیک به انفجار نور، شهرمان از شجاعت آلالهها دلگرم بود.
ترس دیگر دست و پای کبوتران را نمیبست، آمده بودند اثبات کنند در جبهههای حق و باطل، حق را دلیرانه فریاد میزنند. آن روزها که نبودم اما حس غریبی مرا به آنها پیوند میدهد. آیا میتوانستند با نشستن در خانه بگویند علیه ظلم ایستادهاند؟ چهره عیان مبارزاتشان همان تظاهراتهای مردمی بود. اگر سرتاپای وجودم بلرزد از یادآوری نامشان سزاست چرا که ره بیانتهای شهادت، مردانی بزرگ میطلبد و این عزیزان برایم مظهر واقعی اخلاصند.
شهید محمدعلی کهنراز از جمله مردان مردی است که در لحظه از عمر گهربارش برای دین و اسلام و انقلاب نفس کشید و گام برداشت و امروز تنها کاری است که میتوان برایشان کرد، این که نامشان را زینت معابر شهرمان کنیم و زینت دلهای عاشقمان. او در هجدهم خردادماه سال 1338 در شهرستان اراک و در خانوادهای مذهبی و متدین، دیده به جهان هستی گشود. او راه را برای بندگی هموار میدید و از بردگی انسانها به بندگی خداوند متعال پناه برد و تمام وجودش را وقف ایستادگی پرچم سرافراز میهن اسلامیاش کرد. او در دوران کودکیاش در دامان سبز پدر و مادری مهربان و عاشق روزگار سپری میکرد و در همان سالها بود که برای اقامه نمازی که مادر یادش داده بود، پای به مسجد گذاشت و در آنجا با دوستانی آشنا شد که حرف دین داشتند و سخن از امام خمینی(قدس سره) و تبعیدش به خارج از کشور میگفتند. هم قسم شدند تا راه ایشان را ادامه دهند. تحصیلاتش را آغاز کرده بود و درس میخواند و تا سوم راهنمایی هم به تحصیلش ادامه داد و در این سالها بود که مبارزات علیه شاه و عمال خود فروختهاش شدت گرفته بود. او دیگر دوستانش که هم قسم شده بودند در صف اول مبارزات بودند و در تظاهرات و راهپیماییها حضوری فعال داشتند. اعلامیه پخش میکردند و شبها با دیوارنویسی سعی میکردند، اعتراضات خود را به این حکومت طاغوتی ابراز کنند. تا انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به شرکت هپکو اراک رفت و در آنجا مشغول به کار شد تا جنگ تحمیلی آغاز شد. او که از همان ابتدا قسم خورده بود تا در برابر هر ظلمی ایستادگی کند وقت را تنگ دید و زمان را زمان نشستن نمیدانست. با غرور و غیرتی خاص به عنوان بسیجی کار و زندگی را رها کرد و به سمت جبههها راهی شد.
به لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) رفت و با دیدن آموزشهای نظامی خود را برای اعزام به جبهه مهیا کرد و در نتیجه به سمت جبههی جنوب راهی شد تا در آن منطقه از زمین خداوند که مردانی از تبار حسین(علیه السلام) عاشورایی به پا کرده بودند و در حال دفاع از غیرت و ناموس و وطنشان بودند و بر یک عقیده ایستادگی میکردند، مقاومت کند و رشادتها و شجاعتهایش را به رخ دشمن بعثی بکشاند. بسیجی گردان قمر بنیهاشم(علیه السلام) حدود سه ماه در جبهه فعالیت کرد و سرانجام در منطقهی عملیاتی شلمچه در حین عملیات کربلای 5 در تاریخ یازدهم بهمنماه سال 1365 بر اثر اصابت ترکش به گردنش به شهادت رسید. پیکر مطهرش را در گلزار شهدای اراک به خاک سپردند. از محمدعلی دو پسر و یک دختر به یادگار ماند.