این شهیدان عقدهها وا میکنند این شهیدان عشق معنا میکنند
خودتو قایم نکن، باهات خیلی کار دارم امشب. خودتو نزن به خواب، بیا بالا. ببین من همیشه حرفامو به تو میزنم. حرفامو نمیتونم به مامان بزنم، چون ناراحت میشه. مامان حتی حاضر نیست جلوی من گریه کنه، چشماش سرخه سرخهها، ولی وقتی ازش میپرسم: گریه کردی؟ میگه نه، به خیالش من نمیفهمم. امروز من تو رو از خواب بیدار کردم. تو و مامانت تو حوض خوابیده بودین. منم ادای بابارو درآوردم که میگفت: دخترکم، بلندشو بابا جون! من دارم میرم سرکار، دیگه منو تا شب نمیبینیها. گفتم: ماهی جونم، دخترکم، بلندشو ماهی جون! تو هم مثل من یه غلت زدی ولی بلند نشدی، حیف که تو مو نداری وگرنه مثل بابا دستهام رو میکردم لای موهات و میگفتم: عروسک موخرمایی، بلندشو طوطی بابا، چقدر میخوابی؟ دستمو کردم تو آب حوض، موج اومد و اومد تا رسید به تو. مثل بابا که هر صبح منو میآورد لب حوض و به صورتم آب میپاشید، بهت آب پاشیدم. حتماً تعجب کردی که چرا امروز من این قدر زود از خواب بیدار شدم؟
بهت گفتم: می دونی امروز شاید کی بیاد؟ گفتم: بابا جون، شاید بابا از جبهه بیاد. تو داشتی به حرفام گوش میکردی که مامان صدا زد: دخترکم خوابت برد لب حوض؟ بیا تو، داداشیهاتم از خواب بیدار کن.
- اومدم مامان، داشتم با ماهی کوچولو حرف میزدم.
- وقتی صبحانمو خوردم، به مامان گفتم: موهامو شونه بزنه بریزه دورم؛ چون بابا این جوری دوست داره.
بعد اون لباس آبی رو پوشیدم که بابا میگه باهاش مثل فرشتهها میشم. میخواستم مثل هر روز بیام دم در حیاط، منتظر بابایی بشینم؛ ولی مامان گفت: بابایی خودش میاد، منم دوباره اومدم لب حوض. پولکهات برق میزد. هی این ور و اون ور میرفتی و باله هاتو تکون میدادی. بهت گفتم: کاش تو هم یه دونه بابا داشتی که منتظرش بمونی تا از سفر بیاد. وقتی بابام، تو و مامانت رو آورد خونه گفت: کوچیکه رو برای دخترکم خریدم و بزرگه رو برای مامانش. داشتم به این فکر میکردم که توی این مدت که بابا جبهه بوده، باید صورتش تو آفتاب سوخته باشه. میگن آفتاب جبهه خیلی داغه. لباسهاشم باید خاکی شده باشه. اون دفعه که اومده بود، سر آرنجش سوراخ شده بود، انگار سوخته بود. مامانی پرسید: چرا این جوری شده؟ بابایی گفت: قسمت نبود دیگه، ترکش گرفت و رد شد. مامان گریهاش گرفته بود. ولی مگه تو جبهه ترکش قسمت میکنن که قسمت نبود، چه حرفها! در حیاط رو باز کردم، یه نگاه تو کوچه انداختم؛ اما مثل همیشه هیچ خبری نبود. مثل هر روز به در تکیه دادم و منتظر شدم. یه دفعه دایی رو دیدم که داشت میاومد سمت خونهی ما، خیلی خوشحال شدم. یه ساک هم دستش بود، پریدم تو بغلش و گفتم: دایی جون به نظرت امروز بابا میاد؟ دایی منو بوسید و گفت: عزیزم، مامان خونه است؟ گفتم: آره دایی بیا تو. دایی مثل همیشه نبود، خیلی ناراحت بود. مامان بهش گفت: داداش چیزی شده؟ دایی سرش رو پایین انداخت، یه گوشه نشست و به مامان گفت: آبجی بیا بشین کار دارم باهات. مامان نشست و منم تو بغل گرفت. دایی ساکت و ناراحت نشسته بود، مامان بهش گفت: چیزی شده داداش؟ نکنه با کسی حرفت شده؟!
دایی گفت: خواهر چیزی نیست، یه کم خستهام. مامان گفت: نه داداش من تو رو خیلی خوب میشناسم، تو رو خدا بگو چی شده، قول میدم آروم باشم. دایی گفت: فکر میکردم ذبیحالله مجروح شده ولی بعد فهمیدم به آرزوش رسیده و شهید شده، حالا تو باید صبور باشی و مثل یه شیرزن پشت بچهها باشی. مامان زد زیر گریه و منو بوسید. به دایی گفتم: دایی چی شده؟ بابام کجاست؟ دایی گفت: عزیزم بابا رفته پیش خدا. گفتم: یعنی دیگه نمیاد؟ گریه کردم و گفتم: مامانی من هنوز کوچولوام، بابایی خودش گفت: من خانم کوچولوشم، خانم کوچولو، بابا میخواد مامان. بابا گفت: من فرشته کوچولوشم، مگه فرشتهها بابا نمیخوان؟ مگه طوطی، بابا نمیخواد؟ مامان گریه میکرد و همون طور میخواست ما رو هم آروم کنه. رفتم لب حوض دیدم رنگ آب قرمز شده، خوب نگاه کردم دیدم مامان ماهی کوچولو تو حوض نیست. چشمم افتاد به لبهی دیوار، دیدم یه گربهی سیاه مامان ماهی کوچولو رو گرفته تو دهنش داره میبره. گریه نکن ماهی کوچولو حالا تو هم مثل من تنها شدی، گریه نکن مامان من از ما مراقبت میکنه.
حالا سالها از اون روز میگذره، ما همه بزرگ شدیم، دو برادرم ازدواج کردن، من هم لیسانس گرفتم و ازدواج کردم. وقتی از مامان خواستم از زندگی بابا برام بگه، با غرور گفت: دخترم پدرت اول فروردین 1330 در روستای مست علیا به دنیا اومد. پدر بزرگت قنبر به تربیت بچههاش خیلی اهمیت میداد؛ ولی زندگی سختی داشتن و به دلیل مشکلات زندگی، بابات نتونست بیشتر از 5 سال تحصیل کنه و بعد به حرفهی کشیدن نقشهی قالی پرداخت که با سن کمش، کارش خیلی خوب بود. از مامان خواستم که از مبارزات بابا علیه شاه برام بگه. او ادامه داد: با شروع مخالفتهای مردم علیه شاه، هر جا فریاد مرگ بر شاه شنیده میشد، پدرت با مشتهای گره کرده، با اون جثهی نحیفش، علیه شاه شعار میداد و از هر راهی برای پشتیبانی و حمایت از اسلام و امام(قدس سره) استفاده میکرد. به مامان گفتم: مامان چه سالی ازدواج کردین؟ بابا اون موقع چه کار میکرد و کی به جبهه رفت؟ مامان هم به یاد خاطرات خوب اون سالها لبخندی زد و گفت: سال 1350 ازدواج کردیم. ذبیحالله اول مهر سال 1359 به عنوان خدمتگزار به استخدام آموزش و پرورش در اومد و در دبستان کرهرود مشغول به خدمت شد. مامان وقتی خواست از شهادت بابا بگه، مثل همیشه اشک تو چشماش حلقه زد و گفت: با شروع جنگ از طرف بسیج سپاه به جبهه اعزام شد. اون عاشق جبهه و شهادت بود و مرتب به جبهه میرفت تا این که در عملیات کربلای 4، به عنوان تکتیرانداز در گردان امام حسین(علیه السلام) در لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) در تاریخ چهارم دیماه 1365 با اصابت تیر در کانالهای احداثی توسط عراقیها در جزیرهی بوارین غرق شد و به شهادت رسید. جنازهی او بعد از چهل روز پیدا شد و در همان موقع تشییع و در گلزار شهدای اراک به خاک سپرده شد.
مامان میگه در خاطرات بابات گفته شده: قبل از شهادت خواب دیده بود که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) نصف سیب به او داده و بدنش را با گلاب شستشو داده و غسل نموده، ضمناً آب زیادی در مقابل خود دیده و بعد وقتی خواب را به فرماندهاش میگه، فرمانده بهش میگه: اتفاقاً این عملیات در آب انجام خواهد شد.
مامان همون طور که دایی بهش گفته بود، مثل یه کوه مقاوم بود و از ما حمایت میکرد. همون طور که بابا، امام حسین(علیه السلام) رو الگوی خودش قرار داده بود، مامان هم از صبر زینب(علیها السلام) الگو گرفته، امیدوارم همیشه سالم باشه و ما هم بتونیم راه پدر رو ادامه بدیم.[1]
1. پلههای آسمانی، ج 1، ص 156 تا 159.