دفعه اول که رهسپار جبهه بود گفتم بابا نمیخواهد بروی. با این حرفم ناگهان رنگ چهرهاش تغییر کرد. تا به حال اینگونه ندیده بودمش. بعد هم گفت: شما میخواهید مرا از یاری حسین(علیه السلام) زمان باز دارید؟ من باید بروم و در این راه شهید شوم.
رفت و دوباره مجروح شد. وقتی از بیمارستان مرخص شده بود، یک شب گفت: گلویم درد میکند. ترکشی در قسمت تنفسیاش بود که هنوز عمل نکرده بود. رفتیم اراک و بعد به تهران. حالش خوب نشد. اما اصلاً ناراحتیاش را نشان نمیداد. باید هر چه زودتر عمل میشد. وقتی که به اتاق عمل میرفت خندان بود اما نمیدانستم لبخند زیبایش دنیایی نیست. اتاق عمل محل عروجش شده بود. اینها سخنان پدر شهیدی است که روزها و لحظههای آخر فرزندش را درک کرده و اینگونه به زبان قلم جاری میکند.
شهید سیروس یگانه فرزند حاج علی در یکی از روزهای خوب خداوند در سال 1347 در روستای سکانه از توابع شهرستان خمین و در خانوادهای مذهبی و انقلابی که با سختی و مشکلات زیادی زندگی را سپری میکردند، دیده به جهان هستی گشود. اوضاع و احوال خوبی نداشتند ولی با زحمت فراوان پدر زندگی را سپری میکردند. تربیت او را خانواده به عهده گرفته بود و با نماز و روزه و احکام الهی و مسائل دینی و معرفتی آشنایش کردند. انسانیت را به او آموختند تا در هر حال از زندگی انسان باشد. کمک به دیگران را از پدرش آموخت. پدری که در اوج مشکلات بود ولی کسی را دست خالی از خانهاش بیرون نمیکرد.
دوران کودکی را که پشت سر گذاشت به مدرسهی روستا رفت تا درس بخواند. دورهی ابتدایی را که به پایان رسانید به خاطر کمک به خانواده و پدرش درس را رها کرد و به زمین کشاورزی پدر رفت تا دوشادوش او کار کند. به هر حال زندگی در حال گذر بود تا این که قصد کرد تابه خدمت سربازی برود. قبل از این که میخواست به خدمت سربازی برود سه بار به جبهه رفته بود و یک بار هم در منطقهی فاو مجروح شده بود. ولی حالا میخواست تا دورهی خدمت سربازیاش را بگذراند. به لشکر 28 کردستان رفت و از همین طریق هم به جبهه اعزام شد. حدود سی ماه در جبهه بود تا این که سرانجام در سیام تیرماه سال 1367 در منطقه مریوان دوباره مجروح شد. او پس ماهها رنج جراحات جنگ در نهمین روز از شهریورماه سال 1369 در حین عمل جراحی بیمارستان تهران به شهادت رسید. پیکر مطهرش را پس از تشییع در روستای سکانه به خاک سپردند.