انفجاری مهیب نفسها را در سینه حبس کرد. مادرم بیاختیار به سمت من دوید و فریاد زد یا فاطمه زهرا(علیها السلام). انفجار آنقدر سنگین و پر سر و صدا بود که با یک چشم به هم زدن دوچرخه از دستم رها شد. در حیاط را باز کردم تا مطمئن شوم خانه روبرویی یا کناری ما را نزده باشند. از کوچه بیرون زدم و افراد محل را دیدم که سراسیمه به سمت چهارراه میروند. پسر همسایه را بر بالای بام دیدم که دو دستی بر سر خود میکوبد و میگوید: چهارراه را زدند. فریاد زدم کدوم چهار راه؟ گفت: داروخانه رفت رو هوا. در حالی که فریاد مادرم را میشنیدم که میگفت: نرو بچه، کجا میری...؟ دوان دوان به همراه عدهای دیگر به سمت چهارراه سی متری میدویدیم. هر کس چیزی میگفت و فریاد میزد.
از کوچه شهید مشکانی خارج شده و وارد خیابان شدیم. دود و گرد و خاک به هوا میرفت و بوی باروت فضای اطراف را پر کرده بود. پسر همسایه درست گفته بود. داروخانه را زده بودند. در چشم به هم زدنی مردم جمع شدند و خیلیها گریهکنان و کنجکاو میخواستند بدانند کجا را زدهاند. پیرمردی مینالید که خدا خودش رحم کند، خانه حاج نادعلی کمیجانی رو زدن. یکی دیگر که بغض کرده بود تأیید کرد که آره خونه حاج کمیجانیه، خدا کنه خونه نبوده باشن. طولی نکشید که آمبولانسها آژیرکشان به همراه دو دستگاه لودر به محل آمدند. یکی دو نفر داد میزدند: جمع نشید. اینجوری کمک رسونی مشکله. افرادی هم که حرف آنها را تأیید میکردند عملاً نمیتوانستند متفرق شوند و هر کس اگر کاری هم از دستش بر نمیآمد با این رفتار سعی در همدردی داشت.
حمید که با شنیدن حرفهای من سعی کرد اشکی که در چشمانش حلقه زده بود جاری نشود. پوشهای به من داد و گفت: فلانی ببخشید دیر شد. از او تشکر کردم و نگاهی به داخل پوشه انداختم. دیدم چیز زیادی ننوشته. نگاهش کردم، منظورم را فهمید که اطلاعاتی را که در مورد دو برادر شهیدش روحالله و نبیالله نوشته بود، کم است و برای نوشتن در مورد آنها کافی نیست. گفت: شرمنده، من بیشتر از این نمیدانم چون زمانی که اینجا بمباران شد من کوچیک بودم و چیز زیادی به یاد ندارم. تا گفت: اینجا، یه نگاهی به دور و برم انداختم و به خودم آمدم که ای دل غافل من و حمید تو همون داروخونهای نشستهایم که رفته بود رو هوا. البته الان دیگه داروخانه نیست.
به یاد آن روز افتادم. روز بیست و ششم دیماه سال 1365 ساعت دو و نیم بعد از ظهر و او نیز به یاد آخرین ناهاری که در کنار سایر اعضای خانواده خورده بود.
در آن بمباران، حاج نادعلی کمیجانی به همراه دخترش فاطمه و فرزند خردسالش وحید، به همراه دو پسر دیگرش نبیالله و روحالله و فرزندان کوچک روحالله، پژمان و پیام، همگی شهید شدند.
به او گفتم: آقای کمیجانی من خودم با نبیالله همکلاس بودم. با هم در مدرسهراهنمایی اردشیر (نام آن زمان مدرسه) واقع در خیابان مشهد درس خواندهایم. بسیار مهربان و صبور و دوستداشتنی بود. دو سال ما با هم در یک کلاس بودیم و اتفاقاً چون هم محلی بودیم به همراه دو سه نفر دیگر از بچهها با هم به مدرسه میرفتیم. و بعد از آن در دوران دبیرستان هیچوقت عصبانیت و یا بد رفتاری از او ندیدم. بچهها او را عزیز صدا میزدند و واقعاً هم در بین دوستان و خانواده عزیز بود و جالب اینکه من همان موقع میشنیدم که عزیز حتی به ایتام هم کمک میکرد و در نیکی به دوستان و اطرافیان دریغ نداشت. عزیز در همان دوران در بنگاه معاملاتی پدرش در نوشتن و تنظیم قراردادها به ایشان کمک میکرد و وقتی از او میخواستیم که با ما برای بازی بیاید میگفت: پدرم دست تنهاست. او مرا به مدرسه گذاشته تا در چنین مواقعی از سوادم بهره ببرد و ظاهراً از حقالزحمه و پول تو جیبی که از بابت نوشتن قراردادهای بنگاه، پدرش به او میداد به ایتام کمک میکرد.
برادرش اینگونه ادامه داد: نبیالله در سوم خردادماه سال 1339 در کمیجان به دنیا آمد. خانوادهای مذهبی داشت. تحصیلات ابتدایی و اوایل راهنمایی را در همان روستا گذراند و برای ادامه تحصیل به همراه خانواده به اراک مهاجرت نمود. در سال 1360 وارد مرکز تربیتمعلم شهید باهنر اراک شد و سپس در منطقه محروم شراء خنداب مشغول به خدمت شد. اگر چه مقدمات ازدواج او توسط خانواده فراهم شده بود، اما او مشتاق رفتن به جبهه بود. همانگونه که گفته شد، دشمن زبون که در جبههها به شکستهای پی در پی رسیده بود با بمباران هوایی و موشکباران شهرها سعی در تضعیف روحیه مردم مقاوم داشت تا بلکه به خیال خام خودش ریشه را بخشکاند و نتیجه یکی از همین بمبارانها تخریب کامل منزل مسکونی خانواده شهید کمیجانی بود که نبیالله نیز درست یک روز قبل از اعزام به شهادت رسید.[1]
1. پلههای آسمانی، ج ،1 ص 160 – 164.