فاطمه در بهمنماه 1336 در کمیجان اراک تولد یافت و در خانوادهای که از فروغ عشق و محبت گرم و روشن بود، با تار و پود امید و عطوفت، فرش زیبا و پر نقش و نگار زندگی را میبافت و هر روز بر پلهای بالاتر مینشست. او دورهی تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش گذراند. مادرش میگفت: سرگرمی دوران کودکی او معلم بازی بود؛ هر وقت فرصتی دست میداد و بچههای همسایه را جمع میدید، کلاس درسی تشکیل میداد و خود معلم آن کلاس میشد. اصلاً انگار برای معلمی ساخته شده بود. هر وقت هم معلم او به علت بیماری یا گرفتاری دیگری نمیتوانست در مدرسه حاضر شود، مدیر مدرسه از او میخواست کلاس را اداره کند؛ زیرا میدانست که فاطمه به خوبی از عهدهی انجام این کار بر میآید.
وقتی کارنامهی قبولی کلاس ششم ابتداییاش را گرفت، همراه خانواده راهی اراک شد؛ زیرا پدر تصمیم گرفته بود در این شهر به کسب و کار بپردازد تا آتیهی بهتری را برای پنج فرزند خود رقم بزند. فاطمه در دبیرستان هم، مانند دورهی ابتدایی با همان علاقه و تلاش همیشگی درس میخواند و از آنجا که وقت برای او بسیار ارزشمند بود، سعی میکرد اوقات فراغتش را به یادگیری هنرهایی چون خیاطی، قالیبافی، گلسازی و خطاطی بگذراند و به حق که در این زمینهها استعداد خوبی داشت و آثاری که خلق میکرد، تحسین همگان را بر میانگیخت. او در سال 1354 در رشتهی تجربی موفق به اخذ دیپلم شد و یک سال بعد در آزمون دانشسرای تربیتمعلم، شرکت کرد و در سال 1357 موفق به کسب مدرک فوقدیپلم در رشتهی علوم تجربی شد و در مهرماه همان سال، با میل و علاقهی درونی، محرومترین نقاط کمیجان را برای خدمت انتخاب کرد. در آن روزها نهال انقلاب شکوهمند اسلامی که حضرت امام خمینی(قدس سره) بذر مقدسش را در پانزدهم خرداد 1342 افشاند در حال شکفتن بود و فاطمه، آن معلم انقلابی با هر آنچه در توان داشت، به جمع دل سپاران آن قیام الهی پیوست و از آنجا که در هنر خوشنویسی دستی توانا داشت، پلاکاردهای بسیاری را در افشای ماهیت رژیم ستمشاهی نوشت. در راهپیماییها و در پخش اعلامیههایی که از قم میرسید، حضوری فعال داشت و با کمک دانشآموزانش، قالیچهای بافت که نقش آن الهام گرفته از نهضت اسلامی بود و کار بافت آن در بهمن 1357 و همزمان با پیروزی انقلاب به پایان رسید.
فاطمه به خاطر هنرهای بسیاری که داشت، به عنوان مربی طرح کاد مدارس دخترانه انتخاب شد و از حقوق خویش برای مدارسی که در آنجا تدریس میکرد، وسایل گلسازی و دیگر صنایعدستی میخرید و هر آن چه را میدانست دلسوزانه به دانشآموزانش، آموزش میداد. رابطهاش با آنها بسیار صمیمی بود و تا آنجا که از دستش بر میآمد دانشآموزان محروم را زیر چتر حمایت خویش جای میداد.
او با شروع جنگ تحمیلی، سهمی از زندگی خویش را به کار امدادرسانی اختصاص داد و به مساجد و تکیههایی پیوست که میعادگاه کمک به رزمندگان بود و در تمامی امور از پختن مربا گرفته تا دوخت و دوز لباس دلاورمردان دفاع مقدس نقشی مؤثر داشت. او در سال 1361 ازدواج کرد. پسرش وحید، نخستین ثمرهی این ازدواج بود. وی در کنار همسر و فرزند، در خانهی پدری خود روزگاری قرین سعادت و سربلندی داشت و به کارش عشق میورزید و معلمی را شایستهترین کارها میدانست. در بیست و ششم دیماه سال 1365 وقتی خانهی آنها همچون همیشه از آرامشی سبز سرشار بود، غرش بمبافکنهای دشمن آن سرای امید را به تلی از خاک مبدل کرد. با انتشار این خبر، شهر اراک در خروش و غوغا شد. زن و مرد و پیر و جوان از هرکرانه، بیتاب و سراسیمه، خودشان را به محل حادثه رساندند تا اگر کاری از دستشان بر میآید، انجام دهند. مادر فاطمه، در میان آهن و خاک به دنبال عزیزان خویش میگشت، برادر، دست ماتم بر سر میزد، خواهر، مرثیهخوان و پریشان، شهیدانش را صدا میکرد و پدر باغبانی را میمانست در تهاجم یک طوفان، او رفته بود و گلهای پرپرش.
فریاد مرگ بر صدام یزید کافر، صدای آژیر خودروهای آتشنشانی و پلیس با صدای گریههای غریبانه پیوند میخورد. گلگونهی شفق در آن بعد از ظهر خونین روایتگر مظلومیت به خون خفتهی خلقی بود که میخواستند بعد از سالها اسارت در تاریک نای استکبار، پنجرهای رو به سوی افق روشن استقلال و رهایی بگشایند و دشمن، این آزادی و آزادگی را بر نمیتافت و جنگ تحمیلی و بمباران شهرها، جریمهی عبور از سلطههای زر و زور و تزویر بود. در این تهاجم وحشیانه، فاطمه و فرزند سهسالهاش وحید و دیگر فرزندش که چهار ماه تا تولد فاصله داشت. پدر و دو برادرش نبیالله و روحالله به همراه دو فرزند برادر به شهادت رسیدند. فردای آن روز مادرش بر سر مزار وی در گلزار شهدای اراک اشکریزان و بیقرار میگفت: یا فاطمه الزهرا(علیها السلام) فاطمهی من هم با پهلوی شکسته شهید شد.[1]
1. پلههای آسمانی، ج 1، ص 166 – 168.