شهید حسن هدایتی در پانزدهم تیرماه سال 1338 در یکی از روستاهای فراهان، به نام سقرجوق به دنیا آمد. در همان روستا شروع به تحصیل تا پایان دوره ابتدایی کرد. پس از گذراندن دوره نوجوانی در آموزش و پرورش مشغول به کار شد. با شروع جنگ تحمیلی از طرف جهاد به عنوان امدادگر به منطقه مریوان اعزام و در دوم شهریورماه سال 1366 در منطقه مریوان به درجه رفیع شهادت نائل گشت.
میخواهم داستان مردی را بگویم که ساده و پاک زیست؛ حسن آقا هدایتی فامیل همسرم بود یاد آن دوران به خیر سری از هم جدا داشتیم. همه کارهایمان با هم بود، آب گرفتن و صحرا رفتنمان. روز نمیشد که با او و پدرش و دیگر دوستان کوه و دشت و طبیعت را دور نزنیم. هر روز از جلوی محل کارم به مدرسه میرفت. بچهها را خیلی دوست داشت. تمام کارهای مدرسه به عهده هدایتی بود. در نبود مدیر مدرسه مدیریت میکرد و در نبود معلم، معلمی. زمستان که بارش برف سنگین میشد، بچهها با کمک او بخاریها را روشن میکردند و در انتظار میماندند که چه موقع سرویس معلمها بیاید و پیکهای شادیبخش از راه برسند. صدایشان هنوز در گوشهایم پیچیده است. فریاد میزدند: آقا مدیر آمد. روحیه با نشاطی داشت. من در همان نزدیکی مدرسه مغازه داشتم. بچهها که تعطیل میشدند، دیگر نمیدانستم زمان چگونه میگذرد. مردم سقرجوق او را دکتر صدا میزدند، برای این که دیگر نمیخواستند شب و نیمهشب تا آشتیان بروند، برای تزریقات و کمکهای اولیه. او در عین تواضع، هر چه از دستش بر میآمد، دریغ نداشت. به قول برادرش کار راهانداز بود. در انجام کارهای روستا مهارت لازم را کسب کرده بود، لحظهای آرام نداشت، به گفته خویشاوندان و همسایگان دلسوز و امانتدار آموزش و پرورش بود. همیشه با روحیهای خندان مردم را در انجام کارهایشان یاری میکرد. زمان میگذرد، وقت آن میرسد که حسن برای خودش شریک زندگی انتخاب کند. او با دختری شایسته ازدواج کرد و اولین پسرش به دنیا آمد. میکوشد نان حلال برای زن و بچهاش آماده کند. علاوه بر کار در مدرسه و رسیدگی به مسائل و مشکلات مردم روستا و سرپرستی خانواده اولین بار در سال 1360 به مناطق جنگی اعزام میشود. میخواست سهم خودش را به این وطن ادا کند. دیگر بار از طرف جهاد سازندگی به جبهه رفت تا بر خرابیهای دشمن بعثی غلبه کند، بسازد و آباد نماید. همه بیقرار هستند. کار مدرسه مانده؛ گویی بچهها دوست و یاری را از دست دادهاند. همدل و همرازی نیست که در روزهای دلتنگی پاسخشان گوید. همه سراغش را از پدرش، مشهدی قربان، که اذانگوی مسجد است، میگیرند. صبح و ظهر و مغرب در مسجد آماده بود برای اذان گفتن. با صدای روحبخش و دلنشین او برای انجام فریضه به جماعت مینشستند و با قیامشان امر خداوند را لبیک میگفتند. چه جوانهایی که از همین مسجد راهی جبهه شدند. در همان روزها قربان پیش من میآمد و از او برایم سخن میگفت: حسن که اوایل تابستان سال 1338 به دنیا آمد، با چه سختی شناسنامهاش را از آشتیان گرفتم.
در همان کودکی قرآن را به او تعلیم دادم و با اسلام و پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) آشنایش ساختم. یادم میآید روزهایی که با هم به آشتیان میرفتیم و میخواست استخدام آموزش و پرورش شود، روزهای شیرین انقلاب بود. از بازار نان سنگک میگرفتیم، پس از تقسیم آن در میدان جامع آشتیان با مردم که به خیابان آمده و تظاهرات میکردند، همراه میشدیم. حسن برایم آن چه را شده بود، تعریف میکرد. برایمان مهم بود که پسرمان کار دولتی داشته باشد. درست به خاطر دارم که با صدای بلند گفت: پدر این تاریخ استخدام من در آموزش و پرورش است، 15/7/1357. بر پیشانیاش بوسه زدم و گفتم: پسرم مبارک باشد. نمیدانم چرا این روزها دوست دارم به گذشته برگردم و به یاد حسن باشم. شاید فراق او را بهتر بتوانم تحمل کنم.
آخرین نامه او از مریوان، مرداد 1366 بود که در اول نامه نوشته بود: نور چشمم، تو را از دور میبوسم... از ابتدا تا انتهای نامه از پدر و مادر و اعضای خانواده احوالپرسی کرده و به آنها سلام رسانده بود. یک ماه بعد، یعنی دوم شهریور 1366 در منطقه قوچ سلطان مریوان، به دست نیروهای حزب کومله و دمکرات، به شهادت رسید. کوچک و بزرگ، پیر و جوان، به استقبالش رفتیم و در مزار شهدای آشتیان شاهد به خاکسپاریاش بودیم. تحمل جای خالیاش در مدرسه و روستا مشکل بود. پدرش را که میدیدیم و از او دلجویی میکردیم، همچنان از پسرش سخن میگفت و ما سرا پا گوش میشدیم. هر روز بچهها با زنگی که حسن به صدا در میآورد، به مدرسه میرفتند.