بسم الله الرحمن الرحیم
اکنون که این وصیتنامه را مینویسم، بدین معنی نیست که خود را لایق شهادت بدانم. بلکه هنوز تا انسانیت و مؤمن واقعی شدن فاصله زیادی دارم. از آن روز که هابیل به جفای نا برادر کشته شد تا به امروز و تا هر روز که در آن باطل را مجال حضور باشد، صحنههای رویارویی هابیلیان نیز خواهد بود. هابیل اگرچه به ناحق به زخم قابیل، مظلومانه جان سپرد و تنش به مکر برادر اسیر خاک شد، اما با هر قطره خون خویش دوباره رست و راستقامت و استوار در هیئتی دیگر ایستاد تا در مصافی دیگر، حق را در مقابله با باطل به جلوه آورد. بدینسان هابیل، این راستقامت همیشه تاریخ، هر روز صحنهای ساخت که در آن پیروزی حق بر باطل و استواری هابیلیان آشکار است. در این عصر هابیل زمان ما، قاعد بزرگوار، زعیم عالیتبار، محیی رجاء به خدا و مصداق رخاء از هوا، امام نستوه، مجاهد پر فتوح، شمس جماران، شخصی است که روحاللهاش(قدس سره) خواندند. در زمانی زندگی میکنم که برادران لبنانی و فلسطینیام، زیر چکمه زورگویان فریاد یاری میطلبند و دستشان به سوی خدا و نگاهشان به سوی من است. پس من چگونه بنشینم و همچنان به خواب روم و این واقعیتها را نادیده بگیرم ...؟ آخر ای پدر و مادر، من مسلمانم و شما نیز به خاندان پیامبر(q) عشق میورزید. بیندیشید که من چگونه نشستنم را توجیه کنم و همانطور که تربیتم کردهاید و مرا در جو و محیط گرم خانواده با معارف اسلامی آشنا کردهاید. درک خواهید کرد که راهی جز انتخاب شهادت سرخ علوی که امام حسین(علیه السلام) نیز فدای آن شد، نداشتم و اکنون که در این راه قدم میگذارم نه برای انتقام بلکه فی سبیلالله و برای احیای اسلام و قرآن است. پیروزی من و امثال من در این نیست که در آغوش گرم خانوادهمان بمانیم بلکه پیروزی ما در این است که اسلام زنده بماند. اگر نمیتوانم خاری از جلو راه اسلام بردارم، لااقل خاری هم در راه پیشرفت اسلام نباشم. مگر نه این است که دین اسلام با ریختن خون سردار آزادگان اباعبدالله(علیه السلام) و یارانش زنده مانده (است) پس بگذارید من و امثال من با ریختن خونمان که هدفمان همان زنده نگهداشتن دین اسلام است؛ این دین مبین را زنده نگه داریم. به خدا قسم خجالت میکشم که روز قیامت سر اباعبدالله(علیه السلام) از بدن بریده و بدنش نیز به زخم شمشیر خصم زبون، پارهپاره باشد و بدن من حقیر گنهکار سالم باشد. شما بدانید که دنیا صحنه آزمایش انسانهاست و زودگذر و فانی است. دنیا تیر زهرآگینش را در کمان گذاشته تا در قلب دوستدارش بگمارد. بالفرض که انسان گنج قارون را داشته باشد و عمر حضرت نوح(علیه السلام) (را)، آخرش که چی؟ مگر نه این است که تمامی اینها زودگذر است و انسان بعد از داشتن این همه مال و این همه عمر بدنش را باید به خاک بسپارد و در آنجا زندگی اخروی را شروع کند. پس بگذارید این عمر کوتاه باشد؛ ولی با سعادت. این سعادت را تنها در مکانی میتوانم به دست آورم که امام(قدس سره) عزیزمان در سخنرانیهایشان از آن به دانشگاه انسانسازی خطاب نمودند. بله این سعادت را در مکانی به دست آوردم که صحنه مبارزه حق است علیه باطل. دانشگاهی که استادش حسین(علیه السلام)، فلسفهاش شهادت و محصلین آن امت حزبالله هستند. خیلی دلم میخواهد آنچه در قلبم هست به روی کاغذ بیاورم و برایتان بگویم، ولی نه قلم توانایی آن را دارد و زبانم هم از گفتن آن قاصر میماند. همیشه پیش خودم فکر میکنم و میگویم از الطاف خفیه الهی بود و هست که خدا چنین رهبری را پیشوای ما قرارداد و امت ما را وسیله آشنا ساختن آن به تمام جهان قرار داده و ما هیچ موقع نمیتوانیم شکرگزار آن باشیم و از خداوند میخواهم این رهبر عزیز را تا انقلاب مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) در کنار این امت و برای این امت نگاه دارد. از الطاف دیگر خداوند به این ملت جنگ است، جنگی که ملت ما را آبدیدهتر کرد، جنگی که توفیق جهاد واقعی را در راه خدا به ما داد. وقتی که امام(قدس سره) میگوید: جبهه دانشگاه است، یک واقعیتی است که شاید ما قادر نباشیم به عمق آن پی ببریم؛ زیرا که جبهه سراسر معنویت است. جبهه دنیای دیگر است که فقط مخصوص متقین است و فقط مخصوص مخلصین درگاه خداست. البته من خودم را از این مورد استثناء میکنم؛ چون من در خودم چنین اخلاص و لیاقتی نمیبینم و نمیدانم که خداوند چقدر به من عنایت کرده (است) که من نیز توانستم لنگان لنگان خودم را به این جمع برسانم.
بله در این دانشگاه که بر سر درب آن با خون نوشتهاند، «یا حسین(علیه السلام)» تمام ارزشهای مادی تبدیل به ضد ارزش میشود. ملاک برتری نه مقام است و نه مال و نه هیچچیز مادی دیگر، ملاک تنها تقوا، اخلاص، ایمان به الله، صبر و استقامت در راه خدا و تمام ارزشهای الهی دیگر است. جبهه را میتوان مدینه فاضلهای نامید که هر کس نمیتواند در این شهر وارد شود؛ مگر این که خود را خالص کند. در جبهه من و ما نداریم، هر چه هست «او» است (خدا) و این مسئله موقعی متبلور میشود و واقعیت مییابد که این برادران به هدف و آرزویشان میرسند. هدفی که خیلی خیلی مقدس است و آن فنا شدن در وجود مطلق .... است.
شهید مسعود قندی در هفدهمین روز از شهریورماه سال 1346 در کوی صنعتی اراک و در خانوادهای مذهبی، دیده به جهان هستی گشود. پدر نامش را مسعود گذارد. پدرش مردی زحمتکش بود و زندگی خوبی را برای فرزندان و خانوادهاش فراهم کرده بود و آنها در سایهی لطف پدر و مادر زندگی آرام و خوبی داشت. با آموختههای دین و قرآن پرورش یافت و توانست راه سعادت را برگزیند. هنوز شور و شوق بازیهای کودکی در سرش بود که به مدرسه رفت و توانست دورهی ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سر بگذارد و به دوره بالاتر برود. دبیرستان را در مدرسه علی بن ابیطالب(علیهما السلام) آغاز کرد.
مسعود در کلاس چهارم دبیرستان، در رشته علوم تجربی درس میخواند که هوای رفتن به جبهه بیقرارش کرد. هدفش را برگزیده و تصمیمش را گرفته بود و میخواست زودتر به جبهه برود. زمان جنگ بود. رفتن به جبهه را به ماندن و درس خواندن ترجیح داد. به عنوان بسیجی گردان امام حسین(علیه السلام) از لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) به جبهه رفت و نزدیک به 14 ماه در میدان کارزار بود تا اینکه در عملیات کربلای 4 در منطقهی عملیاتی شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر پاکش را پس از تشییع در گلزار شهدای اراک به خاک سپردند.