چهارم دیماه 1360 بود، بچههای گروه تعاون در سینهکش ارتفاعات مشرف به ماووت عراق، در جستجوی پیکر پاک شهیدان بودند، هوا مه گرفته بود و عبور باد از روی برفها، سوز سردی را به همراه میآورد. احمدرضا با گامهای استوار، جلوتر از همه در حرکت بود. در پشت یک صخره، چشمش به سیاهی افتاد جلوتر رفت، رزمندهای را دید که بیحرکت نشسته بود، روبرویش قرار گرفت. برفی را که بر روی صورت او نشسته بود، کنار زد. یخ در میان چشمانش مثل ستاره میدرخشید. خطی از خون کنار قلبش نمایان بود. خوب نگاهش کرد، در حالی که بغض گلویش را گرفته بود فریاد زد: حاجی حاجی. محمدحسینه. یخزده. حاجی و دیگر بچههای گروه تعاون به طرف محمدحسین آمدند، زیر بغلش را گرفتند تا بلندش کنند. حاجی با صدایی غم گرفته گفت: تو را به خدا آروم برش دارین، مواظب باشید. بالهای قندیل گرفتهاش نشکنه.
محمدحسین از سلالهی سرو و شقایق بود، دل سپار و عاشق او. در سال 1336 در روستای نظامآباد اراک به دنیا آمد. پدرش آقا علیاکبر در نظامآباد و ایبک آباد و چندی هم در سرای قهقایی اراک با پیلهوری روزگار میگذراند و مادرش، چون مهر رخشا، گرمیبخش کانون خانواده بود و اهل توکل و توسل. هر دو در تنگنای معیشت بودند اما بلندهمت و با مناعت طبع. کمتر روزی بود که بر سر سفرهی آنها، مهمان نباشد و کمتر کسی بود که آن دو را محرم راز و گرهگشای مشکل خویش ندانند.
او تا سیزدهسالگی در زادگاهش نظامآباد زندگی کرد، در خانهای که عطر عشق و محبت از آن میترواید و در روستایی که مردمی پاک و بیآلایش داشت. پای صحبت پیر و جوان روستایش که مینشینی، از او به نیکی یاد میکنند و از نجابت، مهربانی و ادب و منش والایش میگویند. همکلاسیهایش او را گل سرسبد باغ مدرسه مینامند و معلمهایش، از شوق او به آموختن و رفتار و اخلاقش با تحسین یاد میکنند.
محمدحسین پس از گذراندن سال ششم ابتدایی، به همراه خانواده به اراک آمد و دورهی متوسطه را در دبیرستان جلال آل احمد شروع کرد. او زحمات پدر و مادر را با خوب درس خواندن پاس میداشت و میکوشید تا بتواند فرد مفیدی برای جامعهاش باشد. با نماز و قرآن انس و الفتی ناگسستنی داشت و شبها به مسجد میرفت و پای وعظ واعظان مینشست. طالب معرفت بود و رهرو راه فضیلت.
دیپلمش را که گرفت، طنین گامهای انقلاب اسلامی، او را به کوچههای شکفتن صلا زد و در رکاب امیر قافلهی عشق، از شب تیرهی محنت، رهنورد جادههای صبح سعادت شد. برادرش میگفت: آن روزها که مسجد حاج محمدابراهیم، میعادگاه تکبیریان شب ستیز بود، یک شب که از مسجد بیرون آمدیم، در محاصرهی گاردیها قرار گرفتیم و آرنج محمدحسین در ضربات باتون دژخیمان آنچنان آسیب دید که هیچگاه از درد آن رهایی نیافت.
وی همیشه آرزو داشت سرباز امام(قدس سره) باشد. انقلاب اسلامی که به پیروزی رسید خوشحال بود که میتواند به آرزویش برسد. وقتی متولدین سال 1336 از خدمت سربازی معاف شدند، او فعالیتش را در کمیتههای انقلاب اسلامی شروع کرد. مدتی با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همکاری داشت و سپس به دادستانی پیوست. اما همیشه حواسش پیش معلمی بود و میگفت: حالا که فضا، فضای رویش و شکفتن است، چه جایی بهتر از بوستان تعلیم و تربیت. او در چهرهها و نگاه پاک بچههای ده جذابیتی میدید که زیباترین تصویر در قاب زندگیاش بود و به خاطر همین شوق شورانگیز، در سال 1359 به استخدام آموزش و پرورش درآمد و بعد از گذراندن دورهی یکماههی کارآموزی در قم، کارش را در مدرسهی راهنمایی تبرتهی فراهان آغاز کرد. وقتی به کلاس درس قدم گذاشت با دیدن جوانههای اشتیاق، احساس خوشایندی در وجودش شکفت و خوشحال بود که سرنوشتش با بچههایی پیوند خورده است که سرنوشت آیندهی کشور را رقم میزنند. مهر او خیلی زود به دل دانشآموزانش نشست. میگفتند: او آرامش، تبسم و عطر گل سرخ محبت را به کلاس میآورد. محمدحسین به کارش عشق میورزید و پیوسته در فکر رشد و شکوفایی بچهها بود. وقتی جمعی از معلمان روستا در اثر تصادف جان باختند، عصرها به آن روستا میرفت تا بچهها بدون معلم نمانند.
نوزدهم آبان 1360 بود که بار تعهدی سنگینتر را بر دوش خویش احساس کرد و آن حضور در جبهههای جنگ و همراه شدن با اهالی دفاع مقدس بود. با کاروان نور و بسیجیان سلحشور همراه شد و راه گیلانغرب را در پیش گرفت و چون به مقصد رسید، با کولهبار شور و شیدایی راهی شیاکوه شد و صعود خویش را برای رسیدن به قلههای ارادت و اخلاص آغاز کرد. جبهه برای او کلاس خودشناسی و خودسازی بود، جایی که میشد خودت را محک بزنی و ببینی چند مرده حلاجی.
عملیات مطلع الفجر، یکی از طرحهایی بود که به قصد عقب راندن دشمن به سوی مرزهای خود، پیشبینی شده بود. این عملیات در تاریخ بیستم آذرماه سال 1360 با رمز یا مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) ادرکنی در جبههی میانی در گیلان غرب و شیاکوه با فرماندهی و سازمان مشترک ارتش و سپاه پاسداران به صورت تک نیمه گسترده و با هدف آزادسازی ارتفاعات جنوب سرپل ذهاب و گیلانغرب و تأمین این دو شهر و فراهم کردن زمینهی آزادسازی قصر شیرین و نفت شهر آغاز شد. در مراحل اولیهی این عملیات، بیش از نیمی از منطقهی مورد نظر آزاد شد و از آنجا که حفظ ارتفاعات شیاکوه برای دشمن اهمیت بسیاری داشت، در یک پاتک شبانه توانست دوباره بر قسمتی از ارتفاعات، مسلط شود و آن هنگام بود که محمدحسین و تنی چند از همرزمانش در محاصرهی دشمن قرار گرفتند. مقاومت در روزهای پرآتش و شبهای سرد و سنگرهای کوچک که پتوهای نیمسوختهی عراقیها، سقف آن بود. اسطورهای از ایمان و استقامت را متجلی میساخت. رزمندگان با خدای خویش عهد بسته بودند که تا آخرین قطرهی خون خویش، مقاومت کنند و تسلیم نشوند و به راستی که غیورانه میجنگیدند. حلقهی محاصره هر لحظه تنگتر میشد و اعزام نیروهای پشتیبانی میسر نبود.
عملیات مطلع الفجر در ششم دیماه 1360 با نیل به اهداف تعیین شده، به پایان رسید. رزمندگان در حسینیهی پادگان جمع شده بودند تا خداوند بزرگ را به خاطر پیروزی در عملیات، سپاس گویند و گاهِ تجلیل از شهیدان سرافراز این عملیات سرهنگ عزیزآبادی فرماندهی گروهان از همت و بزرگواری محمدحسین تعریف میکرد و میگفت: هنگامی که در محاصرهی دشمن بودیم، آن شهید بزرگوار با رشادتی وصفناپذیر از شیار کوه بالا میرفت و نیروهای دشمن را با نارنجک و تیربار به هلاکت میرساند. وقتی برای آوردن آب، خود را به میان آتش خصم ددمنش میزد، گویی زیر باران میرفت و همیشه آخرین جرعه را مینوشید.
در دیماه 1360 وقتی پیکر پاک محمدحسین و سیزده اسوهی عشق و ایثار را به اراک آوردند، تمامی شهر در حزن و ماتم فرو رفته بود. همه آمده بودند تا نخل قامت آن چهارده شهید سرافراز فتح شیاکوه را تا گلزار شهدا بدرقه کنند. آن روز، چشمها ابر بهار بود و حدیث آخرین دیدار.[1]
1. پلههای آسمانی، ج 1، ص 282 – 285.