خیلی وقت بود حواسم به حسین بود. با آرامش کامل قرآن میخواند. آنقدر آرام بود که گاهی به این همه آرامش وجودش حسادت میکردم. انگار نه انگار که جنگ است و هر لحظه ممکن است زیر باران آتش دشمن قرار بگیریم. مدام یا قرآن میخواند یا اگر کتابی از دکتر شریعتی به دستش میرسید تا تمامش نمیکرد، زمینش نمیگذاشت. از کتابهای دکتر مطهری که چیزی نمیگویم که همه آنها را از بسمالله تا پایان مطالعه کرده بود. اصلاً خیلی اهل مطالعه بود. به کتاب علاقه زیادی داشت. انگار فقط دریچه چشمش به دنیای کتاب گشوده میشد. از بچههای انقلابی بود که ارادت خاصی به حضرت امام(7) داشت. کتاب قرآن را که بست، قلم و کاغذی برداشت و مشغول نوشتن شد. هیچ اثری از غم، ترس و ناراحتی در چهرهاش دیده نمیشد. نمیتوانستم بفهمم حس درونش چیست. او مینوشت و من همچنان نگاهش میکردم. چهره دلنشین و مهربانش به تهریشی مزین شده بود. من نگاهش میکردم و او به نوشتن ادامه میداد. ناگهان چشمم به عینکش افتاد. فکری از ذهنم عبور کرد. پیش خودم گفتم، حتماً با آن عینکی که بر صورت دارد، دنیا را زیباتر میبیند و به همین دلیل آنقدر آرام نشسته است. از این فکرم خندهام گرفت و سعی کردم پیش از آنکه به زبانم جاری شود از مغزم بیرونش کنم. حسین، کاغذ را تا کرد و همراه قلم در جیبش گذاشت. انگار تازه متوجه من شده بود که زلزل نگاهش میکنم. به رویم لبخند دلنشینی زد و آرام گفت: «خب این هم از وصیتنامه». از شنیدن این کلمه وجودم لرزید. حالا دلیل این همه آرامش را فهمیدم. حسین به دنیای بزرگتری فکر میکرد. اصلاً در حوالی ما نبود. به حالش غبطه خوردم. او در دومین روز فروردین سال 1340 در منطقه ازنا و الیگودرز، به دنیا آمده بود. بچه بهار بود و انگار هوای کوچ به سرش زده بود. پاسدار رسمی سپاه بود و در تیپ یکم خدمت میکرد. هر وقت شهید میآوردند، با حسرتی وصفنشدنی به آنها نگاه میکرد. حالا وصیتنامه خودش را نوشته بود. چه سبکبال هوای پریدن داشت، در حالی که پدر، مادر و همسر هیچکدام نمیتوانستند مانع پروازش شوند. انگار بندهای دنیوی را از پایش باز کرده بود. باید برای یک مأموریت عازم خرمآباد میشد. جلو رفتم. بغلش کردم و آرام گفتم: زود برگردید، مواظب خودتان هم باشید. لبخند زد و گفت: «تا خدا چی بخواد. شما هم مواظب باشید. هم مواظب خودتون هم مواظب امام(7) و انقلاب».
حسین پاسدار لشکر 27 محمد رسولالله(q) بود. حس عجیبی داشتم. انگار آخرین بار بود که رفیقم را میدیدم. حسین سوار ماشین شد و رفت. من همچنان به خط لاستیکها روی خاک نگاه میکردم. بعد از مدتی خبر شهادتش را در اثر تصادف در جاده دزفول - خرمآباد آوردند و نامش در دفتر تاریخ اینگونه حک شد: شهید حسین کاوه. تاریخ شهادت: 25/12/1360. پیکر مطهرش در گلزار شهدای تهران به خاک سپردند.