شهید مجتبی کریمی در سوم مهرماه سال 1343 در خانوادهای مذهبی و زحمتکش در روستای ور سفلی از توابع شهرستان محلات به دنیا آمد. دوران کودکی را با امکانات رفاهی اندک در میان همسالانش سپری کرد تا به سن مدرسه رسید. تحصیلات ابتدایی را در دبستان ابن سینا و تحصیلات راهنمایی را در مدرسه اندیشه به اتمام رساند. در سن 16 سالگی به ندای رهبرش لبیک گفته و عازم جبهههای جنگ حق علیه باطل شد در سال 1362 یعنی در سن 17 سالگی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج دختری به نام زهرا میباشد. با مادرش و همچنین همسرش مهربان و خوشاخلاق بود و به حجاب و نماز خیلی سفارش میکرد. به پدر و مادرش و همچنین به پدر و مادر همسرش احترام میگذاشت. از سن 10 سالگی نماز و روزه را شروع کرد و چون از ناحیه گلو، درد و ناراحتی داشت، روزه گرفتنش را از مادرش پنهان میکرد و در کارهای کشاورزی به پدرش کمک فراوانی میکرد.
پس از اولین اعزامش به جبهه به عضویت رسمی سپاه درآمد و از آن پس در دو سال خدمت در سپاه بیش از یک سالش را در جبهه بود.
از ازدواجش ده روز نمیگذشت که مجدداً عازم جبهه شد. در آخرین حضورش، زمانی که میخواست برود، از تمام اهالی روستا حلالیت میطلبید. او هنگامی که به عنوان فرمانده دسته در گردان ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) از لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) در جبهه جنوب خدمت میکرد، در یازدهم خردادماه سال 1364 در سن 21 سالگی در منطقه طلائیه در عملیات پدافندی به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد.
همسرش میگوید:
هر موقع که به مرخصی میآمد برای فرزندی که در راه داشت، لباس نوزادی خریداری میکرد و اسم فرزندش را خودش انتخاب کرده بود. برای آخرین باری که به مرخصی آمده بود به همسرش سفارش تربیت اسلامی فرزندش را کرد. همسرش اضافه میکند نزدیکیهای صبح بود که دیدم در خواب میگوید: من این دفعه شهید میشوم. او را از خواب بیدار کردم دیدم که چشمانش پر از اشک شده است. در سال 1362 با هم ازدواج کردیم. عقد که نمودیم مدت 6 ماه در کردستان بود. هر سه ماه یکبار مرخصی میآمد. پس از 6 ماه که از عقدمان میگذشت، زندگی مشترکمان را در عین سادگی آغاز نمودیم و حدود 7 ماه با هم زندگی کردیم و هنگامی که خبر بچهدار شدنمان را شنید، خیلی خوشحال شد و بیش از حد اخلاق و رفتار خوبی داشت و نمیگذاشت که من لباس بشویم و به علت اینکه سنم کم بود، مسائل دینی را به من گوشزد مینمود و خیلی خوب صحبت میکرد. مقداری پول داده بود تا برای بچهای که در راه بود، لباس تهیه کنم. وقتی آمدم محلات، دیدم که یک جفت کفش در خانه است. من گفتم: مجتبی آمده است؟ گفتند: نه و من تمام خانه را گشتم و به من گفتند: مجروح میباشد و پس از آنکه بلندگوی مسجد اعلام کرد من متوجه شدم که ایشان به شهادت رسیده است. اسم بچه را خودش انتخاب کرد و گفت: اگر دختر بود، زهرا و اگر پسر بود، اسمش را مهدی بگذار.