بسم رب شهدا و الصدقين
من المومنين الرجال صدقوا ما عاهدوالله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظرو مابدلوا تبديلا
در ميان مردان خدا كسانى هستند كه با خداى خود عهد بسته اند و بر اين عهد پايدار ماندند و كسانى از آنها در انتظارند و بر اين عهد هيچ گونه تغييرى ندارند. بنام خداوند عادل و دادگر كه آن را پيامبران مخصوصا پيامبر اسلام حضرت محمد(ص) براى ما معرفى كرده اند بر آن خداوند يكتا و پيامبرانش و امامان معصوم ايمان دارند و به روز جزا و روز محشر مومنم و در زمان غيبت امام زمان حضرت مهدى (عج) زندگى مى كنم و هم اكنون در خط امام امت خمينى كبير نايب خاص آن حضرت در جبهه هاى حق عليه باطل با دشمن بعثى و استكبار جهانى يعنى آمريكا و شوروى به نبرد مشغولم اميدارم خداوند مرا در اين راهم هميشه يارى نمايد و پا بر جا نگهدارد اگر شهيد شدم همه آنهائى كه شهادت نامه مرا مى شنوند بدانند من با چشم باز بر اين راه قدم گذاشتم و در مرگم هيچ گونه بى تابى نكنيد. براى اينكه بدانيد با چشم باز قدم گذاشتم يك مثال افغانستان عزيزم اين ميهن پاكم بدست ناپاكان اشغال و بدست سرسپردگان اداره مى شود با اين حال خاك براى من مطرح نيست فقط ولى فقيه مطرح مى باشد اين است هدفم كه مرا در اينمكان پاك به نبرد دعوتم كرده است كه در خط حسين زمان كه خدايش نگهدارش باشد قدم گذاشته ام و انشاءالله مى گذارم فقط از ملت غيور و بيدار كشور اسلامى ايران خواستارم ملت مظلوم افغانستان را فراموش نكنند در دعاهاى هميشگى بر امام خمينى دعا كنند كه در حقيقت دعا بر مظلومين افغانستان و ساير كشورهاى اسلامى و مستضعفين جهان مى باشد.در اينجا بنده ازتمام دوستان و آشنايان كه ناراحتى و بدى ديده اند بخشش و حلاليت مى خواهم والسلام عليكم و رحمةالله خدايا خدايا تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار از عمر ما بكاه و بر عمر رهبر بيفزا رزمندگان اسلام نصرت عطا بفرما مجروحين و معلولين را سلامتى عطا بفرماو مسئولين جمهورى اسلامى را طول عمر و سلامتى كامل عطا بفرما
آمين يا رب العالمين
3/12/1362
برادر مهاجر افغانى شما نادرعلى ميردادى فرزند احمدعلى
من شکیلا میردادی فرزند ارشد شهید نادرعلی میردادی، 32 ساله ساکن محلات، خاطرات بی شماری از پدرم به یادگار دارم. در این برگه به گوشهای از آن خاطرات زیبا اشاره میکنم.
پدر به نماز خواندن، حجاب، گفتار و رفتار پسندیده و زیبا، بهداشت فردی و درس خواندن بسیار اهمیت میدادند. با بچهها دوست و رفیق بودند، پدر همیشه من را به درس خواندن ، نماز خواندن و مطالعه کتابهای دینی که راه و روش بهتر زندگی کردن را یاد بگیریم، تشویق میکرد. میگفتند: همیشه در همه مراحل زندگیتان حضرت فاطمه (س) و دخترشان حضرت زینب (س) را الگوی خودتان قرار بدهید و در همه مراحل زندگیتان از اهل بیت پیامبر سرمشق بگیرید تا در دنیا و آخرت سرافراز و موفق باشید.
یک روز برایم کتاب زندگینامه حضرت فاطمه (س) که در مورد حقوق زن در اسلام و زناشویی از نظر اسلام بود را آوردند و گفتند: دخترم این کتاب را مطالعه کن تا بعدها در زندگی با همسرت زهراگونه برخورد کنی. من در آن زمان سواد زیادی نداشتم(دوم ابتدایی). معانی لغات آن کتاب را به خوبی درک نمیکردم ولی به نصیحت ایشان گوش دادم و آن کتاب را مطالعه کردم. به من سفارش میکردند به نماز جمعه و دعای کمیل بروم و من نیز همراه خالهام در این مراسمها شرکت میکردم. پدر سال 1357 به ایران آمد. در اوایل انقلاب در ایران بود از قبل با امام خمینی آشنایی پیدا کرده بود و عکسهای امام را به افغانستان میآورد و سخنان امام را به گوش هم وطنهایش میرساند. کاست سخنرانی امام خمینی (ره) را میگذاشت و گوش میکرد. پدرم پیرو ولایت فقیه بود از امام خمینی تقلید میکرد. پدر بعد از نمازهای صبح همیشه قرآن میخواند. صدای قرآن خواندن وی در سحرگاه در گوش ما یک لالایی دلنشین بود و احساس بسیار خوبی به ما دست میداد. شبهای قدر، احیا مینشست و صدای دعا و قرآن خواندنش برای من بسیار دلپذیر بود. ای کاش میشد باز دوباره به همان دوران باز گردم و صدای نازنینش را دوباره میشنیدم. به خاطر اینکه از پیشرفت تحصیلیام باخبر شود به مدرسهام میآمد و از معلمین و مدیر دربارة من سؤال میکرد، بعداً در منزل به من سفارش میکرد که احترام همه معلمین را نگهدارم تا خدا و بندگان خدا از تو راضی باشند. درسهایم بسیار خوب بود، همیشه شاگرد اول کلاس بودم. پدرم به من افتخار میکرد و برای تشویق هدیه به من میداد. او مرا میبوسید و دست نوازش بر سرم میکشید. هر وقت چیزی میخرید اول برای من میخرید، خوراکی به خانه میآورد به من میداد چون میگفت: دختر مظلوم است. پدر عاشق امام خمینی و افکار او بود. چون امام خمینی (ره) جهانی فکر میکرد. در مورد مسلمانان، مرزها و وطن پرستی را کنار گذاشته بود. امام خمینی با انقلاب در ایران میخواست مشکل همهی مظلومین در دنیا را حل کند. بخاطر همین تفکر، امام خمینی (ره) در دل همة مسلمانان دنیا جا داشت. پدرم در افغانستان عزیز به خدمت مقدس سربازی رفته بود. با مجاهدین افغانی علیه روسیة اشغالگر جنگید. در سال 57 در یاسوج یک مغازه نانوایی دایر کرد و برای آن منطقه محروم نان میپخت و درآمد حاصل را برای چرخة زندگیمان استفاده میکرد و مقداری را برای جبهههای حق علیه باطل در افغانستان خرج میکرد. ما یعنی خانوادهاش در سال 61 به درخواست ایشان از ظلم و جور شوروی و دولت سر سپردهاش به عنوان مهاجر به ایران آمدیم. در آن زمان چیزی از کشور ایران و انقلاب مردمش نمیدانستم. پدرم بعد از یک سال زندگی با ما در ایران به جبهه جنوب (خوزستان) به عنوان بسیجی، داوطلبانه به جهاد رفت. در روز اعزام صورتهای همهی ما را بوسید، از ما حلالیت طلبید و گفت: خدایا زن و فرزندانم را به تو میسپارم. بعد چند عکس یادگاری گرفت به من گفت: میروم جبهه، شهید شدم تو بیقراری نکنی! باید افتخار کنی فرزند شهید هستی مواظب خواهرها و برادرهایت و مادر عزیزت باش. درسهایت را خوب بخوان و به مادرت کمک کن. پدرم در تاریخ دهم اسفند ماه سال 1362 به شهادت رسید. من همان شب خواب حضرت علی (ع) را دیدم. چهرة آن حضرت بسیار نورانی بود. قد ایشان بلند تاآسمان بود. از عالم غیب صدایی به گوشم آمد که گفت شکیلا.... شکیلا .... ! من رو به آسمان کردم و گفتم بله! شما کی هستید؟ جواب داد من علی هستم، دخترم حالا پدرت نیست، تو باید مراقب مادرت باشی! به حرفهای مادرت گوش کن! از خواب بیدار شدم و خوابم را برای مادرم تعریف کردم، مادرم به مزاح گفت: تو دروغ میگویی خواب حضرت علی (ع) را دیدهای مگر میشود؟ تو هنوز به این سنها نرسیدهای که خواب حضرت علی (ع) را ببینی. اصرار کردم که دروغ نمیگویم. به مادر گفتم نکنه پدر شهید شده ما خبر نداریم. مادر ناراحت شد گفت: زبانت را گاز بگیر این چه حرفی است که میزنی. چند روز بعد خبر شهادت پدرم را داییام آورد. بغض گلویم را فشار میداد ولی گریهام نمیآمد مثل آدمهای حیرت زده شده بودم بخاطر همین مسأله مریض شدم و داییام مرا نزد پزشک برد. حالا با پدرم در عالم خواب ارتباط دارم و سر مزارش با وی درددل میکنم. خدایا همة مؤمنین و مسلمین جهان را در پناه خود نگهدار. ظهور امام زمان (عج) را نزدیک بگردان تا عدل و عدالت در همة دنیا برقرار گردد. آمین یا رب العالمین.