اصل و ریشه ما از ارکوین است، سمت گوار و عقیل آباد؛ اما ما همگی در اراک به دنیا آمدهایم. غلامحسن سه سال از من کوچکتر بود؛ اما من چون یک سال مردود شده بودم، با هم، همکلاس بودیم. غلامحسن هوش و ذکاوت سرشاری داشت. هر چه را من تجدید میشدم، او کمک میکرد تا موفق شوم. اسمهای ما هم شبیه بود و فقط یک حرف با هم فرق داشت و الان سنگ قبر او را هم به نام من نوشتهاند! بچه با ادب و صبوری بود. ابتدایی را در دبستان امیرکبیر، که در دروازه شهرجرد بود، خواندیم. الان از بین رفته است. مدرسه اجارهای بود. مال حاج حسین تقوایی. دوره راهنمایی را به مدرسه شاه عباس رفتیم که جای مدرسه دخترانه رسالت کنونی بود. بعد به مدرسه راهنمایی دهخدا که داخل خانهسازی قنات بود، رفتیم. دبیرستان را هم به دبیرستان در میدان ارک، جنب ژاندارمری بود که الان دبیرستان دخترانه زینبیه شده است.
غلامحسن که دیپلم گرفت، به سربازی رفت. دو سال سربازیاش را هم در منطقه بود، زمان جنگ. از ارتش هم تقدیرنامه گرفت. در لشکر 16 زرهی قزوین خدمت میکرد. آر پی جی زن بود. یکی، دو، بار در سربازی مجروح شد. در چند عملیات از جمله عملیات فتح المبین شرکت کرد. وقتی سرباز بود، گاهی سؤال میکرد: «ما که میرویم توی سنگرهای عراق، آنجا مهر نماز پیدا میکنیم؛ مگر آنها مسلمانند؟ مگر نماز میخوانند؟» و نتیجه میگرفت که ما با آمریکا میجنگیم و دسیسه دشمنان اسلام است که مسلمانان را به جان هم انداخته است. خدمت سربازیاش که تمام شد، وارد کارخانه آلومینیوم سازی شد؛ ولی هوای رفتن داشت. دو، سه بار همراه بسیج کارخانه به جبهه رفت. آخرین بار روز جهانی کارگر، یازده اردیبهشت 1365 عملیات کردند. به یاد ندارم، برای آزادسازی مهران یا جای دیگری بود که مجروح شد. ترکش خورده بود به سرش ولی خفیف. آمد و مدتی استراحت کرد. او و شهید بهزاد تقیزاده، با هم بودند. خیلی دلش برای او سوخت. گفت: در منطقه پشت گردنش، ترکش خورد و قطع نخاع شده بود. خیلی تلاش کرده بود و او را به عقب آورده بود. بعد او را به اصفهان برده بودند و من چند روز بعد دیدم غلامحسن کنار باغچه گریه میکند. گفتم: حسن چه شده؟ گفت: بهزاد شهید شده. زمانی هیچکدام از ما برادرها در اراک نبودیم و همه منطقه بودیم؛ من، علی، اسد و دیگر کسی در خانه نبود، غلامحسن را برای امدادگری برده بودند جبهه. گفت: «دیدم تانکهای عراقی دارند ما را دور میزنند؛ چون دو سال در ارتش بود و تجربه داشت. هرچه این طرف و آن طرف دویدم، آر پی جی گیر نیاوردم. ناچار شدم از یکی از بچهها که آر پی جی زن بود، اما تجربه نداشت، گرفتم و شروع کردم به زدن تانکها. یکی را زدم، دو تا را زدم، سومی را که میخواستم بزنم، مشخص شد از کجا دارم میزنم، به آتش من پاسخ داد و مرا با تیر مستقیم زدند». آن موقع بود که سرش مجروح شده بود. ترکشهای کوچک سرش را گرفته بود. آمد و مدتی استراحت کرد تا خوب شد و دوباره رفت. در باز پس گیری مهران، گویا عملیات تمام شده بوده، غلامحسن در کانال با مین برخورد میکند. همیشه سفارش میکرد: بچهها روی مین نروید. به آنهایی که میرفتند به منطقه و میآمدند، همیشه سفارشش این بود: حواستان به مینهای دشمن باشد و سرانجام خودش روی مین رفت. گویا توی کانال، موج شدید انفجار او را میگیرد. جزء گردان قمر بنیهاشم(علیه السلام) در لشکر هفده علی بن ابیطالب(علیهما السلام) بود. از آنجا انتقالش میدهند. علی آقا، برادرم، رفته و دیده بود عملیات تمام شده، گردان آمده، اما حسن همراهشان نیست. گویا علی از رفقای حسن جویا میشود. میگویند: نیست. مجروح شده. یکی از پاهایش از مچ قطع و یکی دیگر هم به شدت مجروح شده بود. بر اثر موج انفجار به زمین کوبیده شده بود، ضربه مغزی هم شده بود. هفدهم تیرماه 1365 مجروح شد. او را برده بودند تهران، بیست و یکم تیرماه به شهادت رسید. غلامحسن عجیب آدم نترسی بود. این آخرها هم که آمد، با زبان و لحن خودش میگفت: اگر مرا بکشند، دیگر بیهوده نمردم. آنقدر از دشمنان و تانکهایشان زدم، که اگر مرا کشتند، هیچ ناراحت نباشید. آدم شجاعی بود. دوره آموزشیاش را در ارتش در منجیل گذراند. وقتی که آموزشیاش تمام شد، من به خانه رفتم و دیدم که خواهرم دارد گریه میکند. گفتم: چرا گریه میکنی؟! گفت: حسن از اهواز زنگ زده. هر وقت هم که زنگ میزد یا نامه میداد، نمیگفت: ما در خط مقدمیم. همیشه میگفت: ما استراحت میکنیم یا در اهواز استراحت میکنیم یا در بانه با گروهان استراحت میکنیم. یک بار هم من پیش او رفتم سمت حمیدیه بودند. زمان اوج جنگ سال 62 یا 63؛ من تا خط مقدم با ماشین غذا رفتم و مقر گردانش را پیدا کردم. از خط آوردمش و سه شب اهواز پیش هم بودیم و دوباره برگشت. میگفت: چه طوری اینجا آمدهاید؟! چه طوری ما رو پیدا کردید؟! یک شبانهروز به او مرخصی دادند، با ماشین آمدیم و در شهر دور زدیم. فردا خداحافظی کردیم، او رفت سمت منطقه و من هم برگشتم.[1]
1. برادر شهید.